http://uppc.ir/do.php?imgf=16145521658691.png

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی
دخترای کوچه پایینی  _ آموزش نویسندگی

داستان های عاشقانه عجیب ولی واقعی
داستان های وحشتناک حقیقی ماوراءطبیعه
داستان های کوتاه خنده دار شاد طنزنویس
داستان بلند، و رمان های مجازی رایگان
آموزش نویسندگی

آخرین نظرات
  • 4 December 22، 23:04 - DOWN ALEY Girls
    عالی

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی





رمان خورشید باران زده

Monday, 1 June 2020، 09:59 AM
 


نام رمان: خورشید بارانزده

♦ زبان: فارسی

♦ ژانر رمان: عاشقانه

♦ تعداد صفحات: 287

♦ نوع فایل: pdf

♦ حجم کتاب رمان عاشقانه: 5.07 مگابایت

♦ نویسنده:   .... 
  

♦ توضیحات:

داستانرمان درباره ی دختری است به نام خورشید که دست تقدیر او را گریبان گیر مشکلات می سازد و در حالیکه در یک قدمی ازدواج با پوریا است از هویت اصلی خود آگاه می شود. خورشید پرستار دو کودک است و به واسطه ی شغلی که دارد با فردی به نام سیروان آشنا می شود، روزگار سیروان و پوریا را در مقابل یکدیگر قرار می دهد، این در حالی است که پدر خورشید در جهت حفظ منافع شرکت از ازدواج او با فرد مورد نظرش می گوید.رمان تقدیر خورشید رو از سایت تفریحی چفچفک دانلود و استفاده کنید...

خلاصه رمان:

"خورشید"
روی صندلی کنار تخت بچه ها نشسته بودم، اون روز هم مثل روزهای دیگه داشت به پایان می رسید.
با اینکه خوابوندن بچه ها حدود یک ساعت طول می کشید و گاهی این زمان اونقدر طولانی می شد که حتی به تهدید اون ها منجر می شد، اما هر شب که به خواب می رفتن، به آرامش می رسیدم و حوادث اون روز رو فراموش می کردم!
اتاق بچه ها رو خیلی دوست داشتم...اتاقی تقریباً بزرگ با کاغذ دیواریِ سفید و گلهای یاسی، دو تا تخت سفید به همراه یه کمد بزرگ سفید که لباساشون داخلش قرار داشت.کنار تخت،یه خرس صورتیِ بزرگ با پاپیون قرمز گذاشته بودن. یه میز کوچک بنفش هم داخل اتاق بود و قوری و فنجان اسباب بازی روی اون گذاشته شده بود.
عکس بچه ها با قاب یاسی روی دیوار نصب شده بود.پرده های کوچک چهار خونه ی یاسی هم جلوی شیشه های یخ کرده ی پنجره ها آویزان بود...
یکی از خدمتکارا در رو باز کرد و گفت: خانم!
- هیس، خوابن!
- آخ، عذر می خوام.
با صدای آروم تری ادامه داد: خانم فلاحی اومدن، کارتون دارن.
-باشه، الان میام!
پتو رو روی بچه ها- آنه و آرزو- مرتب کردم و از اتاق خارج شدم، از پله ها پایین رفتم و به خانم فلاحی- مادر بچه ها- سلام کردم، اون هم در جواب گفت: سلام خورشید جان، خسته نباشی!
لبخندی زدم و گفتم: مگه میشه آدم از بودن با این بچه ها خسته بشه؟!
البته حرفی که زدم با احساسم مغایرت داشت، چون اگر کسی می خواست حتی برای یک روز هم که شده آنه و به خصوص آرزو رو نگه داره صد در صد دیوونه می شد!!
-خوشحالم اینو می شنوم.
خدمتکار لیوان آبی به همراه قرص برای خانم فلاحی آورد.
-دستت درد نکنه، سرم خیلی درد می کنه، حسابی خسته شدم.
پس از خوردن قرص و نوشیدن آب رو به من گفت: ببخشید که امشب انقدر دیر رسیدم، هم بیمارستان شلوغ بود، هم ترافیک سنگین.
-خواهش می کنم، اشکالی نداره فقط با اجازتون من دیگه برم.
-برو عزیزم، مواظب خودت باش!
پس از چند لحظه گفت: راستی! فردا یکم زودتر بیا!
-می تونم بپرسم چرا؟
خانم فلاحی پاسخم رو نداد، ظاهراً حوصله ی پاسخ دادن نداشت.
بدون اینکه ذهنم رو درگیر کنم، به اتاقی که نزدیک اتاق بچه ها قرارداشت رفتم و کیف و سویشرتم رو برداشتم و بعد از خداحافظی از مریم خانم- خدمتکار اصلی اونجا- از منزل خانم فلاحی خارج و سوارماشینم شدم و به طرف خونه ی خودمون به راه افتاد . 
 
بازنویسی قالب برای بیان توسط سایت دخترانه