http://uppc.ir/do.php?imgf=16145521658691.png

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی
دخترای کوچه پایینی  _ آموزش نویسندگی

داستان های عاشقانه عجیب ولی واقعی
داستان های وحشتناک حقیقی ماوراءطبیعه
داستان های کوتاه خنده دار شاد طنزنویس
داستان بلند، و رمان های مجازی رایگان
آموزش نویسندگی

آخرین نظرات
  • 4 December 22، 23:04 - DOWN ALEY Girls
    عالی

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی





لبخند خیس برای بهار

Monday, 7 September 2020، 04:29 AM

افسانه شد ؛  دخترکی که مهریه اش یک لبخند خیس بود.  

   مهریه؟ باید مهر و محبتی دید تا بابتش مهریه ای تعیین داشت.  و  تقدیم کرد.  اما از شریک بی وفا و  نادان و  نامرد و ظالمی که هیچ مهری بروز نداده،  چه مهریه ای میتوان تاوان داد؟  جزء یک لبخند معنادار و خیس.   الان این ساعت تازه از کارخانه مرخص شدم، اینم که دستمه و میبینی، ظرف غذامه.  شما گوشِت با منه؟ یا نه؟ جدول حل میکنی؟  منه نوعی دارم بهت میگم که آقا اگه میخوای بدبخت نشی  مجرد بمون.  شما مجردی دیگه؟ یا که نه؟  اصلا کدوم آدم عاقل میره زن میگیره؟     مگر نه؟ بد میگویم بگو  تا  بهت ثابتش کنم... 

  • ___ ببخشید،  من حواسم جای دیگه بود،   چی داشتید میگفتید؟ به گمانم صحبت ماه مهر بود! و عطر کاغذ و راه مدرسه!   بله موافقم،  فصل ها به هم خورده اند، هیچ چیز سر جایش نیست،  تابستان ها کوتاه تر شده اند و  تغییرات اقلیمی وارونه. حتی ماه مهر هم دیگر عطر کاغذ  کتاب های نو  را  نمیدهد....

_مرد غریبه برخواست از روی نیمکت و چشم غره ای زد و زیر لبی گفت ؛  ما را باش  با کی داشتیم حرف  میزدیم،   پسرک  پاک عاشق است و  نفسش از جای گرم بلند میشود  ،   من  را باش  وقتم را الکی با کی تلف کردم....

       --سپس کیف کوچکش را که ظرف غذای محل کارش درونش بود را برداشت و بی خداحافظی رفت...

این تنها روشی بود که میتوانستم از شرش راحت شوم ،  و ناامیدش کنم تا برود  و من را با افکارم آسوده بگذارد.     احتمالا همسرش ابتدای زندگی رفته و مهریه اش را عندالمطالبه  اجرا گذاشته  و او این حرفها را میزد....    بگذریم....

   یادم می آید زمانی قرار گذاشته بودیم که یک لبخند خیس،  مهریه ی عشقمان باشد.  اما او دروغ میگفت و دروغگو بود.  و من بی جهت حرف هایش را جدی گرفتم.  هرچند خدا  جای خوبی نشسته و بر همه چیز اشراف کامل دارد و اگر کسی بد کند  بی شک بد خواهد دید  پس جای هیچ گلایه ای نیست.   و کافی ست  از ته دل به خدا واگذارش کنی. تا  دیر یا زود  برود قاطی باقالی ها.  

البته این تنها تا زمانی کارایی دارد که شخصی با شخص دیگر دوست و معاشرت کند و قول و قراری  کلامی بینشان گذاشته شود و عهد

و پیمانی شفاهی  بسته شود.   و آنگاه یکطرف گیریم که بی وفایی کند و بد عهدی و برود. آنگاه  میشود  صبور ماند تا طبیعت کار خود را کند و  انتقامت را شخص بعدی با اسلحه ی عشق بگیرد و شخص بی وفا را بجای تو  با بی وفایی اش   خاکستر کند .  اگر هم اینگونه نشود  باز خیالی نیست چون بی شک  خدا  برایش  خواب عجیب تری دیده  و مدتی زمان خواهد برد تا ببینی  دست طبیعت،  چه ها که نمیکند.     اما این مرد کارگر رهگذری که چند لحظه پیش برایم درددل کرد  ماجرایش فرق دارد  زیرا  او  پایش را از ماجرای معاشرت و قول و قرار شفاهی  فراتر گذاشته و عقد و ازدواج خود را  کتبی و سپس زیرش را امضا نموده   .  خب لابد آن هنگام که امضا مینمود  خیال میکرد که این شادمانی ابدی خواهد بود و  نیمه ی پُر لیوان را میدید   اما روز سخت که فرا رسید   تازه  توانست بفهمد که چه چیزی را امضا نموده.   زیرا  حواله و سند عقد و ازدواج  درونش  شرایطی ذکر شده که می بایست  به آن متعهد و  پایبند بود ،   بی تعارف بگویم  سند ازدواج  مانند  یک معامله مالی و ریالی است برای جلب رضایت مهر و محبت و همراهی یک انسان دیگر ،  منتها از جنس مونث.    

و زمانی که جوگیر میشوند  و احساسی عمل میکنند   سبب بروز مشکل در آینده میشوند . مثلا میخواهم بدانم   بطور مثال  شخص بنده که  تمام دارایی زندگی ام  مثلا   N تومن است  و آن هم بشکل  خانه،  ملک یا خودرو در آمده ،  آنگاه چگونه باید زیر سندی را امضا کنم که درونش قید شده بنده ده برابر N  را میبایست  عندلمطالبه  به طرف مقابل بپردازم؟   خب من چگونه ده برابر بالاتر از توانم  باید  بابت جلب رضایت یک شخص دیگر  بپردازم.   خب  عقل سلیم میگوید  در حد توان مالی ام  قرارداد ببندم.  تا بتوانم از عهده اش بر ایم . نه انکه بروم کنج زندان  بخاطر مهریه  آن هم با شرایط امروزه  که  سکه ای خداتومن است.  والا.....بگذریم....

شهر رشت،  تا کمر در شب فرو رفته است و    ماه تاب در آسمان قیرگون و ستاره چین،  روشنای بی رمقی  را در پستوی هجوم ابرهای سیاه تابانده.   ماه گهگاهی پشت عبور ابری ضخیم محو میشود   آنگاه  برکه ی نور در آسمان خودنمایی میکند و  از لابه لای لایه های ابرهای شناور در  دریای شبگون حفره ای خلق میشود و جرعه ی نور از آن  نشت کرده و  چکه چکه، وارشⁿ' میکند.  بادی سرکش و کُهلی میوَزَد.  لشکر ابرهای سیاه بر هم میخورد،  شتابان هر کدام سمت و سویی میروند ،  حفره ی باریک  ناگزیر  وسعت گرفته  تا به آنکه ماهرُخ  نمایان میشود.  رودخانه ای از نور و روشنای قُرص ماه  طنازی میکند،  سوی شهر جاری و شتابان میشود،   شهر دریاچه ای از  تابش پُر مهرِ ماهه شبِ چهارده میشود. 

تیرچراغ های چوبی و کَج از برکت ماهتابِ شبِ سرد زمستانی ،  یک در میان خاموش و روشن میشوند.  سکوت مبهمی نیمه شب  خیابان های کم عرض رشت را در آغوش میکشد.  تنها صدای خفیف یک شب زنده دار و  ترانه خوان بیدار  بگوش میرسد.  که از شکست عشقی، زخم دارد و پایش از عالم هوشیاری به عالم مَستی لغزیده. ..   

در مرکز شهر،   پیرمرد گدا،  نبش فرورفتگی پلکان های عریض اداره ی پُست قدیم، تکیه به تنهایی های فرسوده اش زده و دستش ستون بر عصای چوبی و خمیده اش ، چُرت های مُمتَد و  نسیه  میزند.  

پاسبان دغَلباز و کَلَک  گهگاه به بازار طلاکوبی میکشد سَرَک.  دزدان گمنام صاحب شبان، یک به یک، دو به دو،  گروهی، تیمی، ضربدری  به سر شیفت کاری خویش میروند مخفیانه و بی امان. تا نماند شهر در امن و امان.   پاسبان های شهر سهم خویش میستایند بی اما و اگر.  از  سارقانی که اموال مسروقه میربایند از دزدان دگر.  دزدی رسم این روزهای شهر است. عسل فروش،  تاجر جام زهر  است. 

  میرزاکوچک  این روزها دگر با جنگل و جنگ قهر است ، از خویش و همرزم جفا دیده،  از  عشق و دلدارش رانده،  در پستوی هزار  فرسنگ جنگلها  مانده .  

 در پشتِ گذرِ ایام،   پای درخت  کاج   در قلب جنگل،  زندگی را به هجوم ناباورانه ی  سوز و سرمای زمستان  باخته .   همانجا  در همان مکان،  از حضور و حفظ سیر پیوستگی اش در زمان،  بازمانده. 

از آن لحظه که زمان ایستاد،   و سری از تن جدا گشت،   این شهر و آن جنگل منجمد گشت .   از  سقف گنبد دبار    قندیل های  تصرف در شرح حقایق ،  در همان لحظه و دقایق  آویخته گشت. 

اینک مجسمه ی سرباز کوچک شهر،  در مرکز میدان رشت،   بی روح و منجمد  خیره به دانه خوردن کبوترها مانده.   میرزا مقابل ساختمان اداره ی پُست قدیم ،   پشت به خیابان خمیده ی  ادیبانه ی سعدی،  بروی سکوی خانه ی سفید،  سوار بر اسبی سیاه خشکیده.   خیره به نقطه ای نامعلوم  از تصویر روبرو ،   عمیقا بفکر فرو ریخته.  او  سالهاست از مرام و مسلک مردمان چتر بدست،  این زنده کشانِ ، مرده پرست، سخت مات و مبهوت شده و در عجب مانده

   میرزا _  همان سرباز کوچک و تفنگ سرپُر و بلندش ،  سوار بر اسب خاجه و سیاه و قشنگش.    میان عبور و مرور   مردمان شیکپوش و غریب پرست،    کج کلامان  چتربدست،  بی حرف و بی کلام،  اما مضطرب و بیقرار  ایستاده. 

او ایستاده  تا  زمان  لنگ  لنگان  از برابر   یک شاعر  سپید سرا  بگذرد... 

 شهر رشت با مجسمه های عجیبش همچون اسبی سفید در چهارراه گلسار، اسبی سیاه در مکعب و خانه ی سفید،  مجسمه ی سرباز سیاه در خانه ی سفید و  بنای  برج و قلعه ی سفید شهرداری که شبیه ظاهر یک مهره ی شاه در شطرنج است یا حتی وزیر،   و  عمارت های مشابه به هم به رنگ سفید ،  در قامت و ظاهر  مهره ی  رُخ   در دو سوی قلعه ی سفید شهرداری،   بی شباهت به  صفحه ی بازی شطرنج نیست  در  ذکر مثال.   جالب ترش نیز  که در این شهر و سرا،   کماکان قوانین شطرنج در صفحه ی بازی فلک و روزگار  در سطح شهر  طبق قرار،  برقرار. 

 بخصوص آخرین مورد یعنی   دست به مُهره،  حرکت است،   از ستونی به ستون دیگر  برکت است. در این شهر نیز،  همواره  حاشیه،  سردتر  است.    از حریم امن به بعد نیز  کماکان کارگران مشغول کار، و  کلاشان  سرگرم ساخت و ساز شهرک است 

در شطرنج شهر رشت ،  و خانه های صفحه ی بازی،   از رنگ سفید یا رنگ سیاه،  مانده چند مهره پابرجا و ثابت قدم  در این زمان.  بطور مثال با ذکر مهره در شرح هر مکان ؛ 

اسبی سفید در وسط حوضچه ی چهار راه گلسار  با  دمی  ماهیوار ،  و دهانی باز،  فواره ی آبی  را نشانه رفته سوی آبی آسمان 

 پس  _ ،   مُهره ی اسبی سفید در خانه ی سفید  با قید شرح مکان،  یعنی وسط میدان اصلی و نشسته درون حوضچه ی پر آب زمان    

  در مورد بعدی  نیز _   ،  مجسمه ی  اسب مهره ی سیاه در خانه ی سفید   در  میدان مرکز شهر،    خیره به ساعت گرد،  بالای برج شهرداری،  و نظاره گر  چرخش عقربه های سرگردان در دایره ی پر تکرار  زمان،  بی امان

     مورد دیگر هم  میشود  همی   سرباز سیاه و کوچک شهر، همان میرزاکوچک خان  جنگلی 

 او  نیز رو در روی  قلعه ی سفید و  رخ هایش ایستاده در کنار

    دگر مورد  که باشد  همان  برج سفید  به شکل  مهره ی  شاه یا بلکه وزیر 

       تاج سفیدی بر سرش،     که خواهد افتاد  خاک عالم عاقبت روزی بر سرش 

   مهره ی  سرباز شهر    با تفنگش و همراهه اسب قشنگش  همگی   با رنگ سیاه ،   سالها بی حرکت مانده بود  از قرار. 

 تا که روزی بی خبر  دست شهردار  جوان  و نابکار  به  مهره ی شطرنج یا همان مجسمه ی میرزا خورد ناگهان. 

بر طبق اصول،  و پایبندی بر قانون شطرنج و  ماده ی جیم،  تبصره ی الفرار، فلنگ را بسته بود ،شهردار جوان و کرده بودش  فرار را برقرار. 

از آنجا که همگان میدانند  دست به مهره در بازی شطرنج این روزگار،  حرکت است، ناچار شهردار جدید و تازه کار  چند خانه مهره ی سرباز و اسب سیاه شهر را حرکت داده بود و چند متری بالا تر ،   مقابل  درب بزرگ و چوبی  اداره ی پست  او را  برده بود    

،   کسی هنوز نمیداند که چرا،    شهر در  حاشیه سرد تر  است  و  عشق در زاویه  گرد تر .  کس نمیداند که چرا،    به وقت خیانت  آدم احساس زیرکی و زرنگی میکند!  یا که حتی چرا،   همواره زمان به وقت خیانت کُند تر میگذرد؟  """"" 

  بداعه نویسی    و بی وزن   ،    شین براری ساعت۰۴:۰۶       تاریخ ۱۳۹۹/۰۵/۲۵   مکان/نطنز_کاشان/اصفهان/ایران

_____________د_ا_ستا_نک___2_____________


   []بهار مرگت را  آرزو ~خلقت را جستجو میکنم[]


   _   هفته ته کشیده بود و  ته دیگ جمعه نیز تمام.   نمیدانم چرا غروب هر جمعه،  غم عشق و غیبت بهار در دلم ، بشکه های سنگینی  از  اندوه را جابجا میکند. جمعه شب،  آسمان در رشت ،  موهایش را باز کرده بود و نگین های رویش ، سوسو کنان خودنمایی میکردند . با بشکنی صدای جیرجیرکها ، ویز ویز پشه ها ، برخورد برگها ، خزیدن شب شکار ها ، او اوی جغد ، ترکیدن هیزم توی آتش ، آبشار آن طرف جنگل ، باد و خلاصه هر چیزی که عامل تولید صدا در فضا بود را قطع کردم . صبح که بانو به هوس تمشک راهی آن سوی جنگل شده بود ، با همه ی کائنات هماهنگ کردم که امشب باید سکوت محض باشد . اینک ، تنها موسیقیِ نفسهای او و یا صدای باریدن سکوت است که شنیده میشود . ماه را درست بالای سرمان گذاشته ام تا بتابد و روشن کند . اولش خجالت میکشید و نمی آمد . اما بالاخره راضی شد که از آن بالا صورتمان را نقره پاشی کند . میخواهم تا لحظه ای که نور گریبان ظلمت را می‏شکافد و سر بر می ‏آورد ، بیدار باشم که مبادا بترسد!

خنکی هوا پوستم را نوازش میکند . یک ساعتی میشود که سرش را روی بازویم گذاشته و آرام به خواب رفته است . با برخورد نفسهای گرم و عمیقش به سینه ام آتش میگیرم و تا خدا شعله میکشم . از آسمان رو برمیگردانم و صورتش را نگاه میکنم . زیر نور نقره ای ماه ، زیباتر از همیشه دیده میشود . هنوز هم نفسهایش بوی سیب میدهد . به آرامی انگشتانم را روی لبهایش میکشم . مطمئنم که لبهای سرخش هم طعم سیب دارد . لبهایش را جمع میکند . لبخند میزنم و انگشتانم را میان موهایش میبرم ، نرم و لطیف است و براق... چشمهایم را میبندم و گذشته را مرور میکنم . اوایل شب بود . دنیا حس و حال عجیب و مبهمی داشت . به تخته سنگی تکیه داده بودم و سنگ ریزه ها را توی آب چشمه می انداختم که ناگاه برای لحظه ای ، نور شدیدی همه جا را روشن ساخت و صدایی عجیب ، آن سوی زمین را پر کرد ! با فکر یک شکار جدید بلند شدم و شبانه ، پی نور را گرفتم . تا خود صبح آواره نقشه و جغرافیا بودم . احساس ضعف کردم . چند قدم آنطرف تر درخت هلو سر خم کرده بود . یکی که نسبت به بقیه درشت تر بود را نشان کردم و نزدیک تر رفتم . میخواستم بچینمش که ناگهان موجودی با اندام ظریف و سفید که تاجی از گلهای زرد و بنفش روی سرش داشت از سرزمین آریا برخواست و موهای بلند و سیاهش را در هوا تکان داد و قلبم را شکار کرد ! با لبخند پررنگی چشم باز میکنم و دفتر گذشته را میبندم . یادم باشد صبح که از خواب بیدار شد، تاجی از گلهای بنفش و زرد ، روی سرش بگذارم .

آخرین دقایق شب ، قبل از رفتن ستاره ها ، چند ستاره تَر و تازه و ریز و درشت از آسمان میچینم و با رشته های نسیم بهم وصل میکنم و میان گلبرگهای یاس میگذارم . یقین دارم دور گردنش به زیبایی خواهد درخشید . حتما خوشش می آید .

حوالی صبح است . چند دقیقه قبل از تولد دوباره خورشید در شهر و دیار  میرزا ، بوسه ای روی لبهایش میگذارم و با بشکنی ، فرمان آزادی اصوات را میدهم . با لبخندی چشمهایش را باز میکند و برای بار هزارم توی قلبم متولد میشود.   

بهار  تولدت مبارک. تو هر روز،  هر بار،  پر تکرار  در وجودم  زاده  میشوی،   در صراط ظهر،  برایت آرزوی  مرگ و نفرین میکنم،   بعد از ظهر نادم و پشیمان میشوم،   غروبها  به  زجه میرسم،  اظهار ندامت میکنم،  هر شب آرزوی بخشش از برای نفرین دم ظهر میکنم،    چند نفس پیش از سقوط در عالم خواب،  در رویا تو را  نوازش میکنم ،  و هر شب خوابت را  پذیرا میشوم .    صبح بر میخیزم و تو را از نو  آغاز میکنم ،    زاده شدنت را  تمرین میکنم،    اما  از برای  ظلمی که بر من روا  داری ،  باز نفرین و آرزوی مرگت میکنم . 


ساعت ۰۴:۵۰      تاریخ۱۳۹۹/۰۵/۲۶  مکان/نظنز_کاشان/اصفهان/ایران_

بداعه نویسی،   بی ویرایش   

شهروز براری صیقلانی 

شکل قلم:F اندازه قلم:  A A   رنگ قلم:                       پس زمینه:هنرکده نوشتاری قلم چی

_______________پا__یا_ن_____________________

نظرات  (۷)

01 October 21 ، 04:14 DOWN ALEY Girls
ممنون از اقای شین که اگر نوشته های ایشون نبود این وبلاگ محتوایی جایگزینش نداشت ‌ نویسا باشی جوان
20 August 21 ، 21:55 شهروز براری صیقلانی
بزرگوار شما که بنده رو غریبه میدانید پس چطور بنده رو کیس مناسب معرفی میکنید؟ دوستان نه ترشیده اند و نه این صفت شما برازنده ی دوشیزه گان ایرانی هست. اونها بنا بر عقل سلیم تصمیم گرفته اند که تنها بمانند ‌ . بهتر از انی هست که ازدواج ناموفقی کنند و چند فرزند طلاق تحویل جامعه دهند.
ضمنن دوستان بابت شوخی و مزاح با هم گفت و گو میکنند . وگرنه هر یک انقدر ارزششان بالاست که صد خواستگار پشت درب خانه شان دارند ولی این محیط و وبلاگ که نمیدونم مدیریت اون با کیه مکانی دوستانه برای گذراندن وقت و همچنین یادگیری متقابل از یکدیگره ‌ پس نه کسی در اینجا قصد ازدواج داره و نه اینکه شوخی ها رو میبایست جدی گرفت‌ . چون شوخی اسمش روی خودش هست . یعنی شوخی. بنابراین از شوخی های بی ریاح مخاطبین دچار برداشتی جدی نشوید و بخودتان اجازه ی توهین ندهید . ممنون
14 December 20 ، 05:32 یک عدد غریبه آشنا
بچه ها زشته جلوی چشم دیگران با هم بخاطر یه شخص نویسنده غریبه دعوا نگیرید . عیبه بخدااا
مردم خیال میکنن ترشیدید میخواید خودتون را بندازید به یه کیس مناسب و هول شدید یهو خخخخ
27 November 20 ، 05:40 موبینا نارویی
اولا شین براری زن نداشته و نداره.
دوما سلام
سوما هم خیلی زیبا بود معلوم بودش که این متن بدایه نویسی توسط فردی صاحب سبک و کلمه شناس ماهر نوشته شده
اگر بدایه اش اینچنین خوبه پس اثر ادبی اش دیگه چی در میااااد؟ خوش بحال بحالش
پاسخ:
منم موافقم 
15 October 20 ، 02:01 شبنم میرزاخانی
موافقم همه کاراش آقای براری راجع ب بهاره خلق شده. فکر کنم زنش باشه . .
15 October 20 ، 02:01 شبنم میرزاخانی
موافقم همه کاراش آقای براری راجع ب بهاره خلق شده. فکر کنم زنش باشه .
پاسخ:
گمان نکنم  زن داشته باشه..    بنظرم  بهار رو تنها بخاطر  ادبی بودنش برگزیده چون مقابل خزان قرار دا ره 
11 September 20 ، 20:20 سوفیا آریانژاد
از ته قلب نوشته شده بود و من بی نهایت درک کردم احساسش رو .
بداعه نویسی های شهروز براری صیقلانی تکه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی