http://uppc.ir/do.php?imgf=16145521658691.png

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی
دخترای کوچه پایینی  _ آموزش نویسندگی

داستان های عاشقانه عجیب ولی واقعی
داستان های وحشتناک حقیقی ماوراءطبیعه
داستان های کوتاه خنده دار شاد طنزنویس
داستان بلند، و رمان های مجازی رایگان
آموزش نویسندگی

آخرین نظرات
  • 4 December 22، 23:04 - DOWN ALEY Girls
    عالی

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی





داستان کوتاه عاشقانه

Saturday, 12 December 2020، 09:16 PM

نشر افق شین براری__


سلام اینها رو از پیج دخترایلام کپی کردم که ایشون از وبسایت ماهنامه ادبی چوک کپی کرده و واسه قسمت روزنوشت های شین براری بوده.    عالیه   عالیه عالی   فوق العاده تاثیرگذار 



عنوان مطلب:   لحاف نوشته های شبانه   از  شین براری

   من برای ملاقات با عشقی قدیمی به زاذگاهم بازگشتم،  خانه ام همچون کپسول زمان بی تغییر و بی روح منتظرم مانده بود،   پیرزن  همسایه از حضورم شادمان بنظر میرسید.  و یک لیست بلند بالا از هزینه های آسانسور و پول شارژ ماهیانه را دم دست آماده داشت ... 

چندین روز گذشت و اقامتم به یکماه نزدیک میشد

و روز آخر فرا رسید... 

     در کیلومتر شیک 33سالگی هایمان  درون کافه بودیم، رو در روی هم،  پس از عمری جدایی و فاصله باز کنار یکدیگر توجهات همه افراد درون کافه به اخبار بود  و رادیوی قدیمی و چوبی بزرگی که روی پیشخوان بود  راس ساعت تکرار _ دینگ_دینگ-_دینگ اعلام اخبار کرد و گفت؛  ساعت ده _اینجا تهران است .  آخرین خبرها حاکی از تلاش شبانه روزی گروه های امداد و نجات است تاکنون مرگ همه ی سی و سه  معدنچی مدفون زیر آوار تایید شده و تلاشها برای خارج نمودن انان از  زیر آوار  بی وقفه ادامه دارد..


یکی از مشتریان درون کافه گفت ؛  من نذر کردم  دلم روشنه و مطمینم  معدنچی ها رو بیرون میارن 

کارگر کافه از داخل گوشی تلفن همراهش آخرین اتفاقات را لحظه به لحظه دنبال میکرد و با خبری جدید ذوق زده شد و  بلند برای همه حاضرین در کافه خواند ؛  

توی صفحه تلگرامی  از خبرنگاری که در ورودی دهانه ی معدن سنگرود حاضره  قید شده که دو تا از معدنچی ها رو پیدا شده رو  از زیر آوار   خارج کردند   ..... 

بهار قهوه اش را هرچند تلخ ولی داغ هورت کشید و لبخندی به مهر  برایم  به لب نشاند .  و زیر لب زمزمه کرد؛  خدایا شکرت....


اما من در سکوت،  خیره به لبانش ماندم و نجوای درونم از من پرسید؛ 

خارج کردن اجساد معدنچیان از زیر خروار ها  خاک و آوار  ،  چه شادمانی دارد؟  هدف از خروج آنان چیست؟  جزء اینکه آنان را مجدد به خاک بسپارند؟ 


بهار گفت ؛  طی این 12 سال که از هم جدا بودیم،  هرگز آب خوش از گلوم پایین نرفت،  بعد از تو  تازه فهمیدم که اگه تو کنارم نباشی   من هیچ معنا و مفهومی ندارم و اینکه بی تو  هیچکس برام ارزشی قایل نبود،  بعد تو  توی دانشگاه  یه پسره وقتی فهمید که بدلیل شباهتش با تو،  باهاش دوست شدم ،   زدش دم گوشم و جلوی همه سیلی زدش بهم.  و منو ول کرد،   بعد تو دنبال ذره ای از خوبیهای تو  در  دیگران  میگشتم،   یکبار یکی اومد و بهم خندید گفت  که  وقتی  با شهروز دوست بودی   ما همه حسودیمون میشد،   و  به تو  قبطه میخوردیم،   شهروز از بس دوستت داشت که در زنگ تنفس و استراحت وسط جلسات،  می اومد تا این دانشگاه و برات پسته می آورد و شکلات.  در حالیکه خودش دانشجوی دانشگاه دیگه ای بود که 130 کیلومتر از دانشگاه ما دورتر بود.  یعنی از رامسر هر روز پا میشد می اومد رشت،  تا بهت پسته و عشق بده و مجدد بعد از ملاقات دو دقیقه ای برگرده رامسر. از همه جالب ترش اونجاست که رامسر جزو استان مازندران هست و رشت مرکز استان گیلان هست و یعنی هر روز هفته طی سالهای دانشگاه  یکی از یه استان به استان دیگه ای دو ساعت و نیم با مینی بوس زحمت بده و بیاد و بعد تا اون سمت شهر و خارج شهر تا کیلومترها  بیاد تا پسته و شکلات بده و با یه لبخند  مجدد همین مسیر رو برگرده.  خب کدوم دیوانه ای اینکار رو میکنه؟ مگر اینکه عاشق باشه. 

شهروز گوشت با منه؟  حواست کجاست؟ به چی زول زدی توی فنجان قهوه؟   حواست کجاست؟

   

_جانم؟ گوشم با شما بود،    میگفتی،  دیگه چه خبر؟   آخرین شعری که در صحنه ی یکتای هنرمندی خودت سرودی  چی بوده؟ 

بهار:  ها؟؟  

: چی؟ هنوزم وقتی چیزی میشنوی  بی اختیار اولش میگی. ها؟   بعدش دفعه دوم  که تکرارش رو میشنیدی  میگفتی ؛ اوهووم   بعد بار سوم  تازه شک میکردی که راجع به چی حرف میزنه طرف     و  دفعه چهارم  متوجه میشدی .  یادش بخیر.. 

بهار با دهانی نیمه باز ؛  هان؟ 

همزمان خندیدیم.... و من در تلخی حقیقت،  قهوه را چشیدم  با تمام وجودم .... 


ساعتی بعد درون پارک محتشم...

   بهار گفته بودش که میان علف‌های هرز بزرگ شده ،  آنقدر کنارشان زیسته‌است  که آموخته چگونه هرز باشد. 

اما  خواستم خجالت نکشد  و به او  وقار  و  ارزش  ببخشم  و گفتم :  

تجربه و دانش به آمیختگی استعداد با در نظر گرفتن محدودیت های زمان و گاهی اقبالِ آدمی، محصول درخوری می شود. به آن داستانهای جغرافیای زندگی و جبر و اختیار را هم اضافه کنیم تا گفت و گویمان بیشتر شود.   

برای اکنون

بیا تصور کنیم، با چشمان بسته رنگ های دیگری بپاشیم روی فکرهای درهم آمیخته از کلاف این روز ها که جاری اند.  

اما او چشمان درشتش تسلیمه خیرگی کرده بود و چشم در چشم من  نگاهش گره ی کوری خورده بود به نگاهه بی ریاحم.  او  نگاهش را بغض آلود و اشکین سوی من نشانه رفته بود    و پلک نمیزد،  یک دستش در دست من،  و دست دیگرش بر شانه ی نمناک  نیمکت چوبی پیش رفته بود.  

من نیز به نیمکت زهوار در رفته تکیه ای عاریه و متمایل سمتش زده بودم،  او میخواست چیزی بگوید  از نگاهش فهمیدم 

او مضطرب بود  و قلبش به تلاطم تپش های عاشقانه عجین شده بود،   چهره اش بر افروخته و کمی سرخ گون شده بود،  نگاهش را از نگاهم ربود و ممتد به پشت سرم نیم نگاهی داشت و مجدد به نگاهم نظری می دوخت،  او میخواست چیزی بگوید    اینرا نیز از نگاهش فهمیدم،   او لبریز شده بود از حس شرمندگی،  از فرط بزرگواری و بلند اندیشی من،  و لطفی که در حقش کرده بودم  خجل بود،  من خودم را نمیتوانستم همقد او کنم  زیرا به هرزگی خوی نمیگرفتم،  و اصالت در خون و رگ من بود،   بنابراین ناچار  او را  بالا کشیدم  تا  همقدم  شود   من به او  شٱن شخصیت،  وقار و اعتماد به نفس دادم و  خوبی های ناچیزش را زیر ذره بین بردم و وسعت بخشیدم،  و کنکاش کردم در یک وجب جایی که گل روییده بود و چشمانم را بستم به هزار فرسنگی که برهوت و پر از  نوخاله بود ،   من  توجه اش را به همان یک وجب سرسبزی که در وسعت شخصیتش بود  جلب نمودم  و  به دور  آن یک شاخه گل شقایق چرخیدم و چرخیدم و خندیدم و تعریف و تمجید  نمودم . تا از شوره زار برهوتی که دسترنج اعمال و رفتار بدش بود  ناامید و سرافکنده نشود،   او سالهای سال فرصت داشت تا وجب به وجب شخصیتش را  اباد کند   او از بهترین فرصت ها  بدترین نتیجه را خلق نموده بود  و من از بدترین شرایطی که تقدیر پیشکشم کرده بود بهترین نتیجه را حاصل کرده بودم،   او پس از شش سال عاشقی بی دلیل مرا در کیلومتر.بیست و یک سالگی رها کرده بود و رفته بود با یک رهگذر.  رهگذری که همان یک قدم بالاتر  رهایش کرده بود،   لحظه ای که در بیست و یک سالگی مسیر مان از هم جدا شد  او تمام فرصت های مرا پوچ نمود  زیرا من تنها بواسطه ی اصرار او و تعهد به قول و قراری که با او و مادرش گذاشته بودم  دست رد به سینه ی عمویم زد،  و او که از کانادا برای راضی کردنم تا به ایران آمده بود  را  دست خالی به کانادا بازگرداندم و خودم را خاطر عشقی که به بهار داشتم  محکوم به اسارت در جبر جغرافیایی دانستم.  آن موقع که جدا شدیم  من بخاطرش در غربت دانشجو بودم و همزمان شدیدا کار میکردم  تا شهریه های سنگین دانشگاه  ازادمان را بدهم و او یکطرفه و بی دلیل رفت   او با خانواده ای از قشر بالای جامعه بود که مثل پروانه به دورش میچرخیدند  و من نیز بی پدر و فامیل ،  تنها بازمانده ی خاندان در این سرزمین خیس محسوب میشدم.  من بی پول، بی خانه،   بی کار،  بی پشت،  بی تکیه گاه شدم وقتی خنجر بی وفایی بهار قلبم را شکافت،   و او بی اعتنا و سرخوش پس از شش سال در کیلومتر 21 از من جدا شد. 

حال پس از 12 کیلومتر و در سی و سه سالگی خودش به سویم آمد  و پیشنهاد ازدواج داد،  او از من تشکر کرد و من پرسیم دلیلش را؟ 

او گفت ؛


 مرسی که الان که این قدر بزرگ موفق مرفه و محبوب و معتبر شدی هنوزم با من حاضری حرف بزنی و تحویلم بگیری.  مرسی که تمام این سالها ازمن نوشتی و در همه ی داستان هات رد پای بهار  دیده میشه...


و من مات و مبهوت خیره ماندم و در دلم گفتم ؛  این من نیستم که موفق،  معتبر،  مرفه، محبوب و مشهور شده،  بلکه این تویی که طی این سالها ،  سرخورده، سرافکنده، بی اعتبار، فقیر، دردمند،  و منزجر کننده شده ای. 


وگرنه  من همانی هستم که می اندیشم.  و همانی که از ارتفاع عرش  به فرش سقوط کرد و چند صباحی با دنیا لج کرد و مسیر مستقیمش را بی هدف کج کرد و بلطف غیرت و خدا از ته دره ی تباهی افسردگی و پوچی به پا خواست و چند صباحی دست خالی پیش رفت و جنگید تا بتواند تازه به نقطه ی صفر برسد، آنگاه وجب به وجب پیش رفت و آباد کرد سرزمینی که اکنون گلستان و پر رونق شده،   اما در مقابل تو چگونه زندگی زیبایت را به شوره زار کشانده ای؟  

او گفت ؛


  من بعد از تو روز خوش ندیدم،  بارها قصد ازدواج داشتم و هربار لحظه ی آخر  تمام دنیای قشنگی که در رویا ساخته بودم  بر سرم ویران شد.  

هربار روز آخر و پیش از مجلس عقد،  بی دلیل خواستگار هایم منصرف میشدند و ما به اشتباه پنداشتیم که تو مرا جادو کرده ای و پیش رمال،  پیشگو، جادوگر، آیینه بین، روکتاب خوان،  کف بین، فالگیر، دعانویس،  و امثالهم رفتیم و در نهایت فهمیدیم که کسی مرا جادو نکرده و بلکه « آه ِ»  تو دامنگیرم شده...... 

خودم هم میدانستم و هربار به داداش بهرامم میگفتم که آهِ شهروز مرا بدبخت و  رسوا کرده... 

ببخش مرا،   که من خیلی بد کردم}


بهار  اینها را به من میگفت و من تمام مدت میدانستم که دست راستی که بر شانه ی نیمکت از کنار شانه ام گذشته  در پشت سر،  به دست شخص دیگری وصل است. 

  با لبخند از او پرسیدم ؛ 

     یعنی هنوز تنهایی؟ 

او سفسطه کرد و مثل کودکی ساده که بلد نیست دروغ بگوید به من پاسخ داد؛ 

آره،  باور کن،  میتونم صفحه دوم شناسنامه ام رو بهت نشون بدم تا مطمین بشی من مجردم


او با این حرفها  جوابم را  داد  و من از ظاهر حرفهایش ،  حقیقتی پنهان را  شنیدم،   او منظورش این است که مجرد مانده و استناد بر شناسنامه اش میکند   اما  پرسش،من چیز دیگری  بود   من  پرسیده بودم که ؛  


   مگر تو تنهایی که داری از  من خواستگاری میکنی؟ 

از پاسخ آشکار شد که تنها نیست  و  اگر من به او پاسخ مثبت دهم  بی شک ناخواسته و بیخبر  کاخ آرزوهای شخص دیگری را خراب خواهم کرد  و این رفتار در مرام مسلک من جایی ندارد 

بهار حتی این مهم را که او بعنوان دختر از یک پسر خواستگاری میکند را  کتمان نمیکرد و برایش،قابل تحمل بود تمام گوشه کنایه های نیش دار حرفهایی که به وی میزدم.   

من آن لحظه سکوت کردم که تصور کند دروغگوی خوبی ست،  و در پاسخش گفتم؛  

    من و شما همدیگر را دوست داریم  و عاشق همیم ،  اما از سر گرفتن رابطه ای که یکبار منجر به شکست شده  همانند  خارج کردن جنازه های کارگران معدن از زیر خروارها  آوار است  تا مجدد خاکشان کنند .    یعنی چیزی میان مان عوض نخواهد شدو من و شما به هیچ چیز جدیدی نخواهیم رسید ،  همانطور که پیکر بی جان  کارگران معدن  زنده نخواهند شد،  بلکه آنان از زیر خاک و آوار  خارج میشوند  تا مجدد  در  قبر  زیر  خروارها  خاک  دفن  شوند. 


من در کمال احترام بوسه ای به دستان ظریف او زدم و سر تعظیم از رسم احترام و ادب و قدردانی فرود آوردم  و تک تک لطف هایش طی یکماه اخیر و معاشرت کوتاهه مان بعد از 12 سال را به زبان آوردم و بابت یکایکشان تشکر کردم بابت چیزهای ساده ای همچون غذایی که مادرش،در بدو ورودم به شهر زادگاهم و بازگشت به خانه ی سوت و کورم برایم تهیه کرده بود  بابت هدیه ی گرانبهایی که بمناسبت یلدا و شب تولدم برایم گرفته بود  و حتی بابت اینکه به نزدم آمده بود و به من سر زده بود و مرا امین و محرم و قابل اعتماد برشمرده بود تا به خانه ام بیاید و یک فنجان چای بنوشد،...   بابت یکایک تشکر کردم و از ایشان خواستم تا در هر چالش و یا مشکلی در زندگی  ابتدا  به یاد من باشد و از من درخواست کمک بخواهد زیرا بی شک به کمکشان خواهم شتافت،  و در نهایت از ایشان خداحافظی کردم....      پایان  بیمخاطب و بدایه اما حقیقی 


   پی نوشت [][][][][][]       این متن افزوده شد ؛ شش><(به روش یک فرد بالغ از کسی جدا شدن یعنی این،   نه اینکه یلخی طرف رو ول کنید  و  از زندگیش محو بشید،  خب شاید شما  تنها چیزی باشید که طفلکی توی زندگیش داره  ،  ااز  آقای  شین براری  متشکرم  که  در روزنوشت های پیج  ماهنامه چوک  چنین مطالبی رو قرار دادن  تا ما بتونیم کپی و بازنشر کنیم. (مژگان احمدی موقر ایلاممنبع


_______


 


جمع آوری پروانه را از هشت یا نه سالگی آغاز کردم. ابتدا این کار را بدون پشتکار خاصی، درست مثل یک بازی، مثل جمع کردن چیزهای دیگر دنبال می ‌ کردم. اما در دومی ن تابستان که تقریباً ده ساله شده بودم، جمع کردن پروانه را جدی گرفتم و همین سبب شد که مرا بارها و بارها از این چنین عشق آتشینی برحذر دارند، چرا که این کار باعث می ‌شد من همه چیز را فراموش کنم و از کارهای دیگر غافل شوم. هنگامی ‌که برای شکار پروانه می ‌رفتم، صدای ناقوس را که آغاز ساعت درس و یا وقت ناهار را اعلام می ‌کرد، نمی ‌شنیدم. همیشه در روزهای تعطیل، از صبح تا شب تنها با تکه نانی در دست میان گل‌ها پرسه می ‌زدم، بی آنکه حتی برای ناهار به خانه بازگردم.

حتی هنوز هم گاه گداری، بویژه آن گاه که پروانه ای زیبا را می ‌بینم، ته مایه ای از آن عشق مفرط را در درونم حس می ‌کنم. سپس برای لحظه ای، دوباره همان احساس خلسه آزمندانه و بیان ناپذیر که تنها کودکان قادر به فهم آن هستند، وجودم را فرا می ‌گیرد و به همراه این احساس، درست مانند یک کودک، نخستین شکار پروانه ام را به یاد می ‌آورم و آن گاه ناگهان خاطرات لحظات و ساعت‌های شمارش ناپذیر کودکی بر من هجوم می ‌آورد: بعد از ظهری سوزان در بیشه زارهای خشکیده، خارزار معطر، ساعت‌های خنک بامدادی در باغ یا شامگاه در حاشیه اسرارآمیز جنگلی که من با تور پروانه گیری ام در کمینگاه به مانند جستجوگر گنج پنهان می ‌شدم و هر آن، در پی یافتن مناسب ترین لحظه غافلگیر کردن پروانه ای، و در پی یافتن شانس بودم و ... .

هنگامی ‌که پروانه ای زیبا را می ‌دیدم، نیازی نبود نمونه ای کمیاب باشد، بلکه کافی بود که این پروانه روی ساقه گلی بنشیند و بال‌های رنگارنگش هر از گاه در باد تکانی بخورد تا شوق شکار، نفس از من بگیرد. وقتی جلوتر و جلوتر می ‌خزیدم تا جایی که بتوانم تمامی ‌خال‌های رنگی براق، بال طلایی و شاخک ‌های لطیف قهوه ای رنگ پروانه را ببینم، آن هیجان و لذت خاص، آن آمیزه شادمانی لطیف و پاک و حرص و آزی وحشیانه بر من مستولی می ‌شد، به گونه ای که بعدها در زندگی به ندرت چنین احساسی را دوباره تجربه کردم.

از آنجایی که والدین من بی چیز بودند و نمی ‌توانستند چیزهای مثل قفس به من هدیه کنند، ناچار شدم گنجینه خود را در جعبه مقوایی کهنه و پیش پا افتاده ای نگهداری کنم. با لایه‌هایی از چوب پنبه‌ های بریده شده، کف جعبه و دیواره‌های آن را پوشاندم. سپس پروانه‌ه ا را با سنجاق به دیواره‌ها چسباندم و جعبه را که در میان دیوارهای چروکیده کاغذی آن، گنجینه ام قرار داشت، با قلابی به دیوار آویزان کردم. نخستین روزها هنوز، با کمال میل گنجینه خود را به همکلاسی‌هایم نشان می ‌دادم. اما آنان صاحب جعبه‌ های چوبی با سرپوش ‌های شیشه ای، جعبه‌ های کرم ابریشم با دیواره‌های توری سبز رنگ و دیگر چیزهای تجملی بودند که من با آن وسایل ابتدایی و پیش پا افتاده ام، نمی ‌توانستم مانند ایشان بر خود ببالم.

از آن پس دیگر چندان میلی به نشان دادن پروانه‌ هایم به دیگران نداشتم و عادت کرده بودم که حتی هیجان انگیزترین شکارهایم را پنهان کنم و چیزهایی را که به چنگ می ‌آوردم، تنها به خواهرانم نشان دهم. یکبار پروانه آبی رنگی را شکار کرده و آن را به گنجینه ام افزودم، هنگامی که پروانه را خشک کردم، غرور مرا واداشت که بخواهم دست کم آن را به همسایه ام، پسر آموزگاری که کمی ‌بالاتر از خانه ما منزل داشت، نشان دهم. این پسر تنها گناهش معصومیتش بود که همین نزد بچه‌ها دو چندان عجیب و غیرعادی است. او کلکسیونی کوچک و جمع و جور داشت، اما به سبب ظرافت و دقتش در نگهداری آن، این مجموعه به گنجینه ای واقعی بدل شده بود، گذشته از همه این ها او در هنری کمیاب و دشوار چیره دست بود. او می ‌توانست بال‌های شکسته و آسیب دیده پروانه‌ها را دوباره به هم بچسباند. او از هر نظر پسر بچه ای نمونه بود، از این رو من همواره درباره او احساس کینه ای آمیخته با حسادت و ستایش داشتم.

بله، من پروانه ام را به این پسر ایده آل نشان دادم. گراور کتاب رنگی من با دست انجام گرفته بود و بی نهایت زیباتر و براستی دقیق تر از همه چاپ‌های رنگی جدید به نظر می ‌رسید. از همه پروانه‌هایی که نامشان را می ‌دانستم و در گنجینه ام جایشان خالی بود، هیچ کدام به مانند این پروانه چنین التهاب آور توجه مرا به خود جلب نکرده بود.

من همواره به تصویر آن پروانه در کتابم خیره می ‌شدم. یکی از دوستانم به من گفته بود که اگر آن پروانه قهوه ای رنگ، روی تخت سنگ یا تنه درختی بنشیند و پرنده یا دشمن دیگری بخواهد به او حمله کند، او تنها بال‌های تیره رنگ خود را از هم می ‌گشاید. آن گاه در زیر بال‌هایش چشمان بزرگ و روشن او پدیدار می ‌شود و این چشم‌ها چنان حیرت انگیز و غافلگیر کننده اند که پرنده مهاجم را می ‌ترسانند و ناچار می ‌سازند تا پروانه را آسوده بگذارد و خود بگریزد. آن گاه چنین موجود شگفت آوری می ‌بایست گیر آدم کسل کننده ای چون امیل بیفتد! وقتی چنین چیزی را شنیدم در نخستین لحظه ابتدا خوشحال شدم که سرانجام می ‌توانم این موجود کمیاب را از نزدیک ببینم و کنجکاوی سوزان خود را تسکین دهم. بعد حسادت تحریکم کرد و به گمانم آمد که چقدر مسخره است که درست همین آدم کسالت بار و ترش رو باید این پروانه پر ارزش و اسرارآمیز را به دام اندازد.

با این همه وسوسه شدم که پیش او بروم تا شکار خود را نشانم دهد. پس از آن هم نتوانستم این فکر را از سرم به در کنم، برای همین هنگامی ‌که روز بعد خبر پروانه او در تمام مدرسه پیچید، دیگر مصمم شدم که واقعاً به سراغش بروم. بعد از ناهار به محض اینکه توانستم از منزل خارج شوم، به سوی خانه همسایه مان دویدم. مجموعه پروانه‌های امیل و اتاقک چوبی و در طبقه سوم خانه آنان قرار داشت. همواره از اینکه این پسر آموزگار می ‌تواند به تنهایی صاحب یک اتاقک باشد، حسودیم می ‌شد. 

در راه پله‌ ها به هیچ کس برنخوردم. وقتی در اتاق طبقه سوم را کوبیدم، هیچ پاسخی نشنیدم. امیل آنجا نبود وقتی دست به دستگیره در بردم، در را گشوده یافتم. بی شک امیل از روی حواس پرتی فراموش کرده بود در را قفل کند. داخل رفتم تا دست کم بتوانم آن پروانه را تماشا کنم.

به سرعت دو جعبه ای را که امیل در آن ها گنجینه خود را نگهداری می ‌کرد، برداشتم. بیهوده آن دو جعبه را به دنبال آن پروانه کاویدم تا آنکه یادم افتاد شاید پروانه هنوز داخل تور پروانه گیری باشد. همانجا بود که پیدایش کردم. پروانه با بال‌های قهوه ای رنگش که کاغذهای باریک رنگارنگ و غیرعادی به آنها چسبیده بود، داخل تور قرار داشت. روی پروانه خم شدم و از نزدیکترین فاصله ای که ممکن بود، شاخک‌های پر مو و رنگ قهوه ای روشن حاشیه بال‌هایش را که بی اندازه لطیف بود، نگاه کردم. همچنین محو خال‌های رنگارنگ و زیبای روی بال‌ها و سطح لطیف و مخملی آن شدم. تنها نمی ‌توانستم چشم‌های پروانه را که با نوارهای رنگی پوشیده شده بود، درست بنگرم. در حالی که قلبم به شدت می ‌تپید کوشیدم سنجاق را از بدن پروانه بیرون بکشم و او را از کاغذها جدا کنم. آن گاه چشم‌های درشت و حیرت آور پروانه را دیدم. بسیار زیباتر و شگفت آورتر از آن چیزی بود که من در تصویر دیده بودم. در همان آن، حرص و آزی منحصر به فرد را برای تصاحب این موجود با شکوه احساس کردم.

سنجاق را به آرامی ‌بیرون کشیدم و پرونه را که دیگر خشک شده و شکل گرفته بود، در دست گرفتم و از اتاقک بیرون آمدم. در این لحظه هیچ گونه احساس رضایتی نداشتم. در حالی که پروانه را در دست راستم پنهان کرده بودم از پله‌ها پایین رفتم. در این هنگام شنیدم که کسی از پله‌ها بالا می ‌آید و در همان ثانیه وجدانم بیدار شد و ناگهان دریافتم که دزدی کرده ام و پسری پست فطرت هستم.

همان دم هول و هراس وحشتناکی از اینکه دزدیم فاش شود، مرا فرا گرفت؛ به همین سبب از روی غریزه دستم را با پروانه مسروقه در جیب کتم فرو بردم. به آرامی ‌باقی پله‌ها را پایین رفتم. با پاهایی لرزان در حالی که عرق سردی بر اثر احساس رذالت و رسوایی بدنم را فرا گرفته بود، با منتهای ترس از پیش دخترک خدمتکاری که داخل آمده بود گذشتم و کنار در خانه با قلبی پر تپش و پیشانی ای عرق کرده، حیران و سرگردان و هراسان تر از پیش بر جای ماندم. بی درنگ دریافتم که حق ندارم پروانه را نگه دارم و باید آن را باز گردانم و اصلاً این ماجرا نمی ‌بایست رخ می ‌داد.

با وجود تمامی ‌ترسی که از برخورد با امیل و افشا شدن دزدیم داشتم، بازگشتم و با شتاب تمام از پله‌ها بالا دویدم، دقیقه ای بعد دوباره در اتاقک امیل بودم. با احتیاط دستم را از جیبم خارج کردم و پروانه را روی میز نهادم و در همین حال که آن را دوباره می ‌نگریستم، متوجه بدبختی که به من رو آورده بود، شدم. کم مانده بود گریه ام بگیرد.

مادرم با قاطعیت گفت: «تو باید پیش امیل بروی و خودت همه چیز را به او بگویی. این تنها کاری است که می ‌توانی بکنی و اگر این کار را نکنی نمی ‌توانم تو را ببخشم. تو می ‌توانی از او بخواهی به جبران کاری که کرده ای، خودش چیزی را از وسایل تو انتخاب کند و باید خواهش کنی تو را ببخشد.»

من پیش هر همکلاسی دیگری راحت تر بودم تا پیش این پسر نمونه! پیشاپیش حس می ‌کردم که مرا نخواهد فهمید و احتمالاً به هیچ وجه حرف‌هایم را باور نخواهد کرد. غروب شد و پس از آن نیز شب فرا رسید بی آنکه در من توان رفتن باشد. مادرم مرا در دالان خانه پیدا کرد و آهسته گفت: «حالا او حتماً در خانه است. همین حالا برو پیشش!»

به سوی خانه امیل راه افتادم. از طبقه پایینی سراغ امیل را گرفتم. او آمد و بی درنگ تعریف کرد که کسی پروانه او را خراب کرده است و او نمی ‌داند که آیا این کار آدمی ‌شرور است یا یک پرنده یا گربه. من از او خواهش کردم که مرا به اتاقش ببرد و پروانه را نشانم دهد. با هم بالا رفتیم، او در اتاقش را گشود و شمعی روشن کرد. دیدم پروانه خرد شده داخل تور قرار دارد. متوجه شدم او روی پروانه کار کرده تا دوباره اجزای از هم گسیخته اش را به هم متصل کند. بال شکسته پروانه با زحمت زیاد جمع آوری و روی یک کاغذ خشک کن نمناک پهلوی هم چیده شده بود. با وجود این، پروانه ترمیم ناپذیر به نظر می ‌رسید و شاخک آن نیز پیدا نشده بود. دیگر هر چه را که انجام داده بودم گفتم و کوشیدم همه چیز را شرح دهم. امیل به جای آنکه خشمگین شود و سرم داد بکشد، خیلی آهسته زیر لب آهی کشید و همان طور ساکت دزدکی نگاهی به من انداخت و بعد گفت: «خب، خب، پس این کار تو بود!»

در این لحظه کم مانده بود، گلویش را بفشارم. هیچ کار نمی ‌شد کرد، من یک رذل بودم و رذل هم باقی می ‌ماندم. امیل با سردی تمام گویی که قاعده جهان چنین است با آن عدالت خوار دارنده اش پیش رویم ایستاده بود. او حتی یک بار هم مرا دشنام نداد، تنها نگاهی تحقیرآمیز به من کرد. نخستین بار بود که می ‌دیدم چگونه آدمی ‌نمی ‌تواند چیزی را که تنها یک بار خراب کرده است، جبران کند.

به خانه بازگشتم، خوشحال شدم که مادرم از من هیچ نپرسید و تنها مرا بوسید و به حال خودم گذاشت. باید به رختخواب می ‌رفتم. 

دیگر دیر وقت بود. اما پنهانی جعبه قهوه ای رنگ بزرگم را از آشپزخانه به اتاق بردم و روی تخت خوابم گذاشتم. در تاریکی آن را گشودم، آن گاه پروانه‌ها را یکی یکی در آوردم و هر کدام را یکی از پس دیگری با انگشتانم چنان له کردم که گویی از آغاز هم غباری بیش نبوده اند

نظرات  (۴)

31 May 21 ، 00:47 ناشناس
خب اااالان خودت اینکار رو کردی ک ملیکا
🤪❤️❤️
31 May 21 ، 00:47 ملیکا موحد
اینقدر بدم میاد اسم نویسنده رو جای اسم خودتون مینویسید ایشش
31 May 21 ، 00:45 شین براری
شین براری تبریک بخاطر نسخه ۱۳۰ مجله چوک
12 April 21 ، 02:04 ناشناس
ای کاش از شین براری داستان بزاری

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی