د استان  زن بی سایه    . روی پله های راهرو نشسته بود و سبد خریدش را نگاه می‌کرد. چراغ های راهرو هر دقیقه خاموش می‌شد و او حوصله نمی‌کرد روشنشان کند. نور کمرنگی که از پنجره نورگیر پشت سرش می‌تابید سایه‌اش را پهن می‌کرد کف راهرو. در تاریکی به نظرش می‌آمد کفشدوزکی لای کاهوهایی که خریده بود بالا و پایین می رود. می‌ترسید دست بهشان بزند. هر ‌از چندی صدای پایی از طبقات پایین می‌آمد. اما هیچکدام صدای پای شوهرش نبود. همه‌اش صدای پای آدم‌های پیر و لنگی بود که پله‌ها را با احتیاط پایین می‌رفتند. صدای ساییده شدن دستشان به نرده‌های فلزی، در ساختمان می‌پیچید. پیش خودش فکر کرد خوب است که طبقه آخر‌‌ اند و‌ گرنه تا به حال هزار بار مجبور شده بود با این و آن احوالپرسی کند و توضیح بدهد کلیدش را نیاورده. اصلاً کلیدی نداشت. یک ماه کمتر بود که اسباب کشی کرده بودند و هنوز فرصت نکرده کلید برای خودش بسازد.

یکباره هوس کرد سیگار بکشد. از این که در راهروی تاریک تنها بنشیند و سیگار بکشد خنده‌ اش گرفت. دست کرد توی کیفش و بی آنکه نگاه کند پاکت سیگارش را لمس کرد. همین موقع در آپارتمان روبرویی باز شد. پاهایش را به هم چسباند و سرش را انداخت پایین. انگار دنبال چیزی می‌گردد. زن همسایه بود. با یک دستمال کفی داشت چهارچوب در را تمیز می‌کرد. سلام کرد. زن را ضد نور می‌دید. ده سالی از او مسن تر بود اما پاهای لاغری داشت و با موهای کوتاه پسرانه اش شاداب و سالم به نظر می‌رسید. زن به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد بی مقدمه پرسید: پشت در موندی؟
با خنده گفت: کلید نیاوردم.
صدای پایی شنید. همان طور که به زن همسایه لبخند می‌زد ایستاد. از شیار میان راه پله پایین را نگاه کرد. پسر افغانی داشت می‌آمد بالا. در پاگرد که پیچید به زن همسایه سلام کرد. یک دستش جارو بود دست دیگرش سطل بزرگی. زن همسایه گفت: بیا تو. بیا تو بشین.
گفت: نه الان می‌آد. نمی دونم کجا رفته.
پسر افغانی بالای پله ها ایستاده بود و هاج و واج نگاهشان می‌کرد. زن همسایه گفت: بیا تو. منم تنهام. الان اسد می‌خواد راپله رو بشوره از اون بالا شیرآب رو وا می کنه.
نیش اسد باز شد. سطل را روی زمین گذاشت و گردنش را خاراند. گفت: بیا یه چایی با هم می‌خوریم. تعارف نکن.
اسد داشت بناگوشش را می‌خاراند. زن سبدش را برداشت و کیف را روی کول انداخت و وارد خانه همسایه شد. یک آپارتمان قرینه آپارتمان آن ها. کمی دلبازتر. رو به نور. با دیوار های خاکستری کمرنگی که به آبی می‌زد. زن همسایه گفت: بشین. بذار دستام رو بشورم.
زن نشست روی مبل تک نفره ای که جلوی پنجره بود. روی میز کنارش مجسمه زن چینی بود که ماهی بزرگی را به دوش می‌کشید. یک قالی صورتی کمرنگ کف اتاق نشمین بود و مبل‌های چوبی سفید که پارچه‌‌ای به رنگ گل‌های قالی داشت. زن چشم انداخت به قاب عکس‌های کوچک نقره‌ای که به دیوار بود تا خانواده زن همسایه را ببیند. صدای زن همسایه آمد: ببخشید من شما رو ندیدم تا حالا. شوهرتون رو چرا. همون آقای قد بلند سبزه رو بودن؟
شوهرش؟ قدبلند سبزه رو؟ نه شوهرش همان آقای قد بلندی بود که موهای جلوی سرش کم پشت شده بود و با اصرار عینک کائوچویی قهوه ای دسته پهنی را که به صورتش نمی‌آمد می‌زد.
- بله خودشه.
زن همسایه در آستانه در دستشویی ایستاده بود. گفت: کفشات رو بیرون در آوردی که شوهرت اومد بفهمه کجایی هان؟
کفش هایش؟ خدا کند زن همسایه پارگی کوچک کنار پاشنه‌اش را ندیده باشد. اگر هم دیده باشد می‌فهمد این‌ها کفش خرید است نه چیز دیگر. کمی روی مبل جا به جا شد. حالا مجسمه زن چینی یک‌راست به او نگاه می‌کرد.
- اصلاً حواسم نبود.
زن همسایه پاچه شلوار سفیدش را کمی بالا زده بود. مچ و قوزک باریک و زیبایی داشت. درست مثل هنرپیشه‌های خارجی. پیش خودش تصویری را مجسم کرد که زن همسایه کفش‌های پاشنه بلند مشکی پوشیده و پاهایش را روی هم می‌اندازد. شوهرش چه جوری این تصویر را می دید؟
زن گفت: من اسمتم نمی‌دونم. فامیلیت رو دیدم رو زنگ ولی الان اصلاً یادم نیست.
گفت: سیما نادی.
- سیما جوون این کاهو هات نپلاسه. بده بذارم تو یخچال.
سیما تشکر کرد. زن دسته کاهو را برداشت و به آشپزخانه رفت. دست‌های لاغر و کشیده‌اش شکسته تر از صورتش بود. چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. سیما فکر کرد انگلیسی خوانده. صدای بسته شدن در یخچال آمد. زن همسایه با شوق به طرف سیما آمد و دستش را جلوی صورت او گرفت.
گفت: نیگا کن. ،   همیشه توی کاهو  حلزون لیز  بود قبلنا  اما  الان.... 
روی تنه انگشت شصت زن کفشدوزکی آرام بالا می‌رفت. نزدیکی‌های بند دوم زن انگشتش را کج کرد و کفشدوزک کف دستش افتاد. گفت: مال شماس. ولی من پرتش می‌کنم تو باغچه. سقوط آزاد از طبقه چهارم!
زل زد به صورت سیما تا خنده اش گرفت. گفت: نمی‌ترسین؟
- نه اینجا انقدر سوسک داره. ساکنان اصلی اینجا اونان. دو هزار تا تو هر کابینت. من دیگه ترسم ریخته. این که گل من گلیه.
وقتی به سیما زل زده بود دو خط چروک عمیق کنار لبش توی چشم می‌زد. کفشدوزکی را که پرت کرد جیغ کوتاهی کشید و با نگاه تعقیبش کرد. برگشت به سوی سیما و گفت: این اسد خجالتیه. روش نمی‌شه بگه برین کنار می‌خوام آب بگیرم شیلنگ رو می‌گیره رو آدم. انقد خجالتیه. لیوانی می‌خوری؟
زن چشم‌های شفافی داشت. یک عسلی روشن شبیه طلایی و بی نهایت درخشان. به کشیدگی چشم‌های مجسمه زن چینی. در یکی از عکس‌ها زن تنومندی را دید که شانه‌های زن همسایه را گرفته بود. شاید یک عکس دانشجویی. با شلوار جین های رنگ رو رفته و موهای روی گونه ها حلقه شده. در عکس انگار هر دو داشتند ریسه می‌رفتند. زن تنومند طوری شانه های او را چسبیده بود انگار زیر زیرکی می‌خواهد خردشان کند. وقتی زن از آشپزخانه آمد جلوی پیراهنش خیس خیس بود. سینی چای را روی میز گذاشت و برای خودش یک صندلی آورد کنار سیما.
سیما گفت: سرما نخورین
زن گفت: من تا می‌رم جلوی شیر آب ذوق زده می‌شم یه جوری وازش می‌کنم همه تنم خیس می شه!
سیما گفت: آخه سرما می‌خورین؟
زن گفت: نه آخه با این شلوار همین یه پیرهن رو دارم. دیگه پرستیژم خراب می‌شه. و خندید.
سیما لیوان چایی را به طرف خودش کشید. کف سینی چهارخانه سفید و قرمز بود. مثل یک پارچه پیچازی.
زن گفت: قند شکوندن تنبلم. اگه می‌خوای واست شیکر بیارم.
سیما یک خرما برداشت. کمی روی مبل چرخید تا پاهایش مستقیم رو به زن نباشد. به نظرش اینجوری لگنش کوچکتر به نظر می‌رسید.
زن گفت: داغ نیست. صبر نکن.
سیما لیوان را با پنجه دست فشرد. سوزش ملایمی نوک انگشت هایش حس کرد. زن گفت: اونجارو مهمون داری!
یک تفاله چای عمودی در لیوان شناور بود. گفت: اگه مهمونات اومدن میان اینجا. کاهو هاتم می‌دم بخورن.
خنده اش گرفت. بلندتر از همیشه. تا آن موقع جلوی خنده‌اش را گرفته بود. حالا حتی موقع خندیدن پاهایش را هم بالا آورد. قهقهه زد. وقتی خنده‌اش فروکش کرد زن گفت: من یه دوستی داشتم که هرچی می‌گفتم نمی‌خندید. آخرش یه روز گفت یه دندون طلا ته دهنش داره خجالت می‌کشه دهنش رو باز کنه. وقتی همه دندوناش رو کشید مصنوعی گذاشت دیگه الکی تر تر می‌خندید. به خدا تر تر می‌کرد.
بعد زن همسایه بلند شد و رفت به آشپزخانه. یک صدف بزرگ آورد و گذاشت روی میز کنار مجسمه زن چینی. سیما گفت: این چیه؟ صدفه؟
زن پاکت سیگار باریکی را به طرف سیما گرفت. سیما یاد پاکت قرمز سیگار خودش افتاد. تند گفت: مرسی نمی‌کشم.
زن گفت: جدی؟ این که سیگار نیست بعد از آدامس باید یکی بکشی بوی دهنت عوض شه. اصلا نمی‌کشی تو؟
با فندک طلایی که طرح یک اسب سوار کابوی رویش بود سیگارش را گیراند. سیگار به باریک انگشت‌هایش بود. یک دفعه مثل یک تابلوی نقاشی شد. بی حرکت به سیگار پکی زد. انگار بخواهد برای کسی بوسه بفرستد دود را بیرون داد و دستش انگار با همان دود به عقب رانده شد. سیما فکر کرد الان است که دستش هم مثل دود ناپدید شود.
سیما گفت: هوس کردم.
زن به طرف او برگشت و برایش چشمکی زد و هوس انگیز لبهایش را  گزید،  و نگاهی معنادار  کرد،  . سیما پاکت سیگارش را در‌آورد. زن اخم تصنعی کرد و سرش را تکان داد. فندک را به طرف او گرفت. اما هرچه زد جرقه شعله نشد. سیگارش را پیش آورد. سیما سیگار باریک را گرفت. به نوک سیگار نگاه نکرد تا سیاهی چشم هایش به هم نزدیک نشود. بعد ساییدن انگشت زن را روی انگشت حس کرد. انگشت زن خزید بین دو انگشتش که سیگار را نگه داشته بود. زن ایستاده بود روی زانو. سیگار از دست سیما افتاد روی پای مجسمه زن چینی. سیما بهت زده برداشتش. خاموش شده بود. زن پای مجسمه را چسبید انگار بخواهد به اتکای آن بلند شود. تمام حالات  زن همسایه  به یکباره تغییری  ژرف کرده بود،  بی مهابا فاصله های اندک را  کم میکرد  و بیش از حد خودش را به  مهمان نزدیک کرده بود،   گرمای نفس هایش را حال میتوانستت روی گردنش حس کند،    همچنین تپش های قلب  مضطربش را....

دستان میزبان از عمود پیکرش صعود مینمود،  که....

صدایی آمد از سمت راه پله....    و     سیما گفت: فرهاده. اومد

سپس با عجله و دستپاچه  سمت درب رفت و  ترجیح داد که حتی برای  گرفتن کاهو ،   درنگ نکند و  فقط از آن مجسمه و ماهی و زن همسایه  دور  شود... 


   شین براری 

novelnovel lovelyشهروزبراری صیقلانی نویسنده کتاب شهر باران