http://uppc.ir/do.php?imgf=16145521658691.png

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی
دخترای کوچه پایینی  _ آموزش نویسندگی

داستان های عاشقانه عجیب ولی واقعی
داستان های وحشتناک حقیقی ماوراءطبیعه
داستان های کوتاه خنده دار شاد طنزنویس
داستان بلند، و رمان های مجازی رایگان
آموزش نویسندگی

آخرین نظرات
  • 4 December 22، 23:04 - DOWN ALEY Girls
    عالی

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی





رمان آدم فضایی

Monday, 1 June 2020، 04:27 PM

قسمت اول رمان  آدم فضایی  

سلام اول ازهمه از کسایی که رمانمو میخونن تشکر میکنم...رمان دکل هم یه رمان ترسناکه از زبون سوم شخص و برخلاف بقیه رمان هام  چندین شخصیت اصلی داره اینطوری نمیشه حدس زد که کی زنده میمونه و کی میمیره یا اینکه شاید همه کشته بشن!!

خلاصه:

داستان از یه شهر کوچیک شروع میشه و اتفاقای عجیبی که داخل این شهر طی سالیانه سال رخ داده.به هرحال اماری راجع به مرگ و میر های تصادفی ثبت نمیشن و اهالی شهر این ماجرا رو به ادم فضایی ها ربط میدن...باما باشید!!

.......................................................................................

مقنعه کوتاهش را جلوتر کشید و مضطرب نگاهی به اطراف انداخت...اصولا این شهر زیادی خلوت بود مخصوصا آن موقع شب دیگر پرنده هم پر نمیزد پس جای نگرانی نبود با این حال استرس داشت بلاخره کارش غیر قانونی بود نبود؟؟قفل را با کلیدی که داشت باز کرد و داخل شد...زیادی تاریک بود حسابش را کرده بود به همین خاطر یک چراغ قوه کوچک از خانه همراهش اورده بود...چراغ قوه را روشن کرد و روی وسایل و اشیا انداخت...همه کهنه و زنگ زده بودند کمی که جلوتر رفت اتاقک عایق در نور چراغ قوه نمایان شد...خودش بود اتاقک رادیو....بی معطی وارد اتاقک شد و روی صندلی گوینده نشست....با این که دم و دستگاه از بیخ و بن کهنه بود و مال دوره ی عهد بوق اورا به وجد آورده بود...روی صندلی یک تابی خورد و توی میکروفن شروع به صحبت کردن کرد:اینجا رادیو ایران...باما باشید با برنامه ی صبح بخیر ایران!!چون برقی درکار نبود پس میکرفن هم کار نمیکرد اما برای یک لحظه یکی از چراغ ها روشن شد...نور چراغ قوه را به سمت چراغ های دستگاه گرفت....دستگاه روشن شده بود و کسی روی خط بود حتی صدایش شنیده میشد...هول کرده بود فکر کرد شاید کسی متوجه شده و مچش را گرفته اما با صدای زنی که ناله و شیون هایش از دستگاه پخش شد فکرش را بست گویا خانم درخواست کمک داشت...سریع دست به کار شد و دکمه میکروفن را زد:خانم چیشده؟؟حالتون خوبه؟؟

صدا نامفهموم و کشیده گفت:کمک کمکم کن

با استرس زیادی توی میکروفن بلند گفت:چیشده؟؟شما کجاهستید؟به پلیس زنگ بزنم یا آمبولانس؟؟

اما زن دوباره همان جمله را تکرار کرد:کمک...کمکم کن"بعد هم صدایش خود به خود قطع شد و دستگاه خاموش شد...مبهوت ومتعجب روی دستگاها کوبید:خانم...صدات نمیاد همه چیز در تاریکی فرو رفت و حتی چراغ قوه هم خاموش شد...باناخن های بلندش چندبار دکمه ی چراغ قوه را بالا پایین کرد اما روشن نشد داد کشید:لعنتی لعنتی!!

سکوت کامل و تاریکی مطلق او را ترسانده بودبه خودش گفت:آروم باش آروم یه نفس عمیق....آهان حالا راهو پیدا کن.

ناگهان صدای پایی را شنید...از ترس در جای خودش خشکید دوباره صدای قدم هایی را روی زمین شنید...داد کشید:کی اونجاست؟؟

جوابی نشنید...از ترس عضله هایش خشک شده بود و قدرت تکان خوردن نداشت...صدای افتادن چیزی را شنید و دویدن کسی که مستقیم به سمتش می آمد به طوری غریزی خودش را به سمتی دیگر پرت کرد تا آن چیز یا آن کس به او نخورد...روی زمین افتاده بود و به طور رقت انگیزی میلرزید...چانه اش کاملا به لرزش درآمده بود و تنش یخ کرده بود...چهار دست و پا روی زمین به دنبال راه فرار میگشت هیچ نوری وجود نداشت دستش را به جلو برد و حس کرد دستش به چیزی خورد...مثل یک پا بود؟؟از روی زمین بلند شد تا جسم روبه رویش را وارسی کند..دستش را رویش کشید چیزی شبیه مو بود موهای بلند؟چشمش کم کم به تاریکی عادت کرده بود...یک دختربود؟؟صورت دختر در تاریکی مشخص نبود سرش را به یک باره بالا آورد و صورتش را نشان داد...صدای جیغ در کل ساختمان پیچید!!

.................................................................................................................

برگه کوچک را مچاله کرد و بین دست هایش قرار داد همینکه استاد سرش را برگرداند به سمت مونا پرتابش کرد....مونا کاغذ مچاله را در هوا قاپید و سریع بازش کرد:بعد از کلاس...پشت بوفه!!لبخند فاتحی به لب زد و توی هپروت رفت یک نگاه به ساعت میکرد یک نگاه به مهرزاد می انداخت...همین که استاد خ خسته نباشید را گفت به سمت در شیرجه رفت قبل ازین که به در برسد  صدای استاد را شنید:خانم مونا رمزی...آقای شریفی شما بمونید کارتون دارم...مونا زود تر پیش دستی کرد:اما استاد زود باید برم سرویس میره..

استاد:شما نگران نباش اگه سرویس رفت خودم میرسونمتون!!

مونا فوری رنوی بد رنگ خانم استاد در ذهنش نمایان شد...میمرد هم سوار آن لگن نمیشد به اجبار هردو داخل کلاس ماندند...استاد اول چادرش را دورش پیچید و رفت بالای منبر...حالا برو بالا کی نرو:دیگه دانشجو شدید دانشجو..باور کنید ماهم جوون بودیم عشق بخدا گناه نیست چرا انقدر از ازدواج میترسید؟؟بخدا سنت پیغمبره!!

یک مرتبه مهرزاد وسط حرفش پرید:استاد اخه پول نداریم!

استاد گفت:شما ازدواج کن خدا بهت برکت میده...به خدا ازدواج هرجوان کلی برکت به همراه دارد!

مهرزاد:نقطه!

با این حرفش استاد سرخ شد و گفت:اگه ندادمت دست حراست دانشگاه آمدت کنن!!

مهرزاد:استاد خودتونم جوون بودید عاشق شدید خوبه ما بریم به حراست بگیم!؟؟

مونا از خنده منفجر شده بود و مطمعن بود این درس را هردویشان می افتند اما اشکالی نداشت این درس عمومی بود و عمدا برای اینکه باهم باشند ور داشته بودند.

.........................................................................................................

به هر زور و رحمتی بود از دست استاد خودشان را نتجات دادند و به بوفه رفتند همینکه  لیلا آن ها را از دور دید جیغ کشید:کدوم گوری بودید کصافتا؟؟

مونا خنده کنان به جمع پیوست:هیچی بابا استاده بمون گیر داده بود ازدواج کنید!!

داریوش با چهره شکل ماست و سفید و بی حالتش گفت:با استاد ازدواج کنید؟؟

مهرزاد کنار ارشک که سرش توی گوشی بود نشست و یکی پس گردن ارشک زد:چطوری زرشک؟؟

مونا جواب داریوش را داد:نه بابا کم چرت بگو....میخواست مهرزادو بندازه به من!!

ارشک هم یکی توی سر مهرزاد زد و گفت:باز تو زر زدی؟؟سلامت کو؟؟

داریوش بی توجه به دعوای آن دو به مونا و لیلا گفت:حالا عقدتون کرد؟

مونا و لیلا خندیدند و ولی مهرزاد در جواب داریوش یکی محکم پشت گردن داریوش زد که باعث شد داریوش از جایش بلند شود و چند دور دنبالش بدود....مونا و لیلا و ارشک هم مشغول تشویق کردنشان بودند که موبایل لیلا زنگ زد:الو؟.....الو؟؟

مونا توجهی به او نداشت اما اشکان متوجه زردی رنگ لیلا شد لیلا بدون هیچ حرف دیگری گوشی را قطع کرد سریع کیفش را برداشت و رو به بقیه گفت:ّبچه ها ببخشید من باید زود برم!!

مونا گفت:کجا؟؟یه ساعت دیگه کلاس داریم!!

اما لیلا با کفش های پاشنه بلندش تند تند راه میرفت و اصلا به مونا توجهی نداشت انگار در این حال و هوا نبود اصلا.مونا با کلافگی داد زد:لیلا!!

لیلا از درب دانشگاه بیرون رفت.ارشک گوشی اش را در جیبش گذاشت و گفت:زیادی مشکوک بود...نبود؟؟

.......................................................................................................

مسافرین پرواز نیویورک به مقصد ایران......مسافرین پرواز نیویورک به مقصد ایران!!با استرس روسری اش  را مرتب کرد...یادش نمی آمد آخرین بار کی روسری سرش کرده...با استرس نگاهی به خودش داخل آینه انداخت پوستش چروک شده بود نشده بود؟؟همه چیز مرتب بود اما بازم دلهره داشت نفسی عمیق کشید و از دستشویی بیرون زد....دسته ساکش را دور دستش محکم پیچید و به سمت جلو حرکت کرد...از پشت شیشه اولین کسی را که دید بهداد بود!!با اینکه خیلی تغییر کرده بود زود شناختش...بلاخره باهم بزرگ شده بودند و خیلی اتفاق ها بینشان افتاده بود...جالب این بود که دقیقا بهداد هم اورا بلافاصله شناخت و برایش دست تکان داد...آنقدر لبخندش واقعی بود که فریبا هم باورش شده بود...ساکش را شل تر گرفت و به سمت بهداد رفت همینکه آمد سلام کند زن عینکی و پیری جلو پرید و گفت:کجا بودی دختر؟؟چرا الان اومدی؟؟؟برای چهلمش نیومدی الانم که نیشت بازه و عین خیالت نیست...دیدی چه بلایی سر خواهرت اومد؟؟اونوقت تو کجا بودی؟؟

فریبا درحالی که شوکه شده بود کمی خودش را عقب کشید باورش نمیشد این زن مادرش باشد زیادی پیر شده بود ولی اخلاقش همان اخلاق گند بود...متعجب و شوکه خواست جوابی بدهد که بهار جلو آمد و صورت فریبا را بوسید فریبا کمی خودش را عقب کشید از روبوسی خوشش نمی آمد بهار گفت:خوبی عزیزم؟؟؟چقدر عوض شدی؟؟چقدر خوشگل شدی؟؟

بهداد:اره ولی هنوز لاغر مردنی هستی!!

دوباره مادرش وسط مهلکه پرید:شوهرتم ولت کرد بدبخت!!چقدر بهت گفتم نرو خارج!!!وقتی با یه مردی که تو چت روم یابو پیداش کردی ازدواج  کنی نتیجش بهتر ازینم نمیشه!!

بهارخندید و گفت:یابو چیه عمه جان...یاهو!!

فریبا اصلا نمیتوانست این حرفها را دوباره تحمل کند رو به بهداد گفت:من خستم میشه منو ببری یه هتل؟؟

بهداد متعجب نگاهی به فریبا انداخت:مگه نمیای خونه مامانت؟؟اگه ناراحتی که من امشب میرم پیش دوستام

فریبا وسط حرفش پرید:مگه تو کجا زندگی میکنی؟؟

بهار:عمه جون منو بهداد رو بعد مرگ بابا اوردن پیش خودشون!!

فریبا نیشخندی زد و گفت:بله بله!! 

مهدر فریبا گفت:چی فکر کردی...فکر کردی تنها میمونم؟؟؟فکر کردی بری اونور آب من میام التماست میکنم که برگردی؟؟باباتم لنگه ی خودت بود فکر میکرد بره من تنها میمونم!!اما کو....

فریبا همینطور که مادرش صحبت میکرد باخودش فکر کرد چقدر خوب شد که از ایران رفت و از شر این جادوگر راحت شد باید حتما یک هتلی چیزی پیدا میکرد تا بتواند به ماموریتش برسد...کاری که بخاطرش به ایران بازگشته بود!!

.....................................................................................................................

داخل ماشین بهداد نشست تا اورا به هتل برساند بهار و مادرش هم به خانه بازگشتند...بهداد گفت:دکترا گفتن در اثر برق گرفتگی مرده...میگن بی اجازه رفته بوده رادیو...مرکز رادیو اونجا بعد از انقلاب بسته میشه چون دستگاهاش خراب بودن از قرار معلوم میره اونجا و بخاطر خرابی دستگاه ها برق گرفتتش!!

فریبا قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود را پس زد و گفت:پس حتما جسدش سوخته ؟؟

-والله من جسدشو ندیدم ولی حتما سوخته دیگه....نگاه کن رسیدیم!!

فریبا پیاده شد و ساکش را خودش آورد بهداد برایش یک اتاق آورد و تا دم در اتاقش همراهی اش کرد قبل ازینکه برود شماره اش را به فریبا داد و رفت!!فریبا همینکه رفت و در را بست نفس راحتی کشید...ساکش را روی تختش انداخت و سریع لپ تاپش را بیرون کشید...ادرسی که یادداشت کرده بود را از نوت پت بیرون آورد...میدان شهدا...خیابان گلزار پلاک سیزده...شاهرخ امیرحقی!!چقدر گشته بود تا این آدرس را پیدا کند مطمعن بود شاهرخ خیلی چیز ها میداند مخصوصا اینکه شاهرخ دوست پیر فهیمه بود فریبا باید در اولین فرصت سراغش میرفت پس از تلفن هتل استفاده کرد و به تاکسی زنگ زد یک چاقو داخل کیفش گذاشت و اسپری فلفلی که باخودش آورده بود را هم کنارش گذاشت و از هتل خارج شد!!

.....................................................................................................مونا سیلی محکمی در گوش مهرزاد نواخت و گفت:دیگه نمیخوام ببینمت!!

مهرزاد سرش را پایین انداخته بود و هیچ عکس العملی از خود نشان نمیداد اما وقتی مونا از کنارش رد میشد دست مونا را گرفت:نرو ..

مونا کیفش را توی سر مهرزاد زد و گفت:عوضی نفهم....میدونی چکار کردی بامن؟؟ها؟؟میدونی آبروم رفته یا نه؟؟اونوقت تو فقط میگی نرو!!

با صدای لیلا مهرزاد دست مونا را رها کرد و مونا هم خودش را جمع و جور کرد...مونا را صدا میکرد مونا اشک هایش را پاک کرد و به سمت مونا رفت مونا که چهره اش به زردی میگرایید دست لرزانش را در دست لیلا گذاشت و گفت:لیلا...یه اتفاقی برام افتاده...

مونا که ترسیده بود گفت:چیشده؟؟چرا داری میلرزی؟؟

-اگه بگم باورت نمیشه...نمیتونم بگم

مونا:لیلا داری نگرانم میکنی ها چت شده؟؟

لیلا خودش را به فریبا نزدیک کرد و از پشت سر مونا نگاهی به مهرزاد انداخت که از آن ها دور بودند:میدونی یه چیزایی جدیدا میبینم...دیروز ماشین داریوشو گرفتم برم کارامو بکنم پشت چراغ قرمز یهو ضبطش قاطی کرد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن!!

مونا یک تای ابرویش را بالا داد:مثلا چه چرتی پرتی؟؟

-چندتا صدای زمزمه وار و عجیب غریب میگفتن من میمیرم!!میگفتن نفر بعدی منم!!

مونا نتوانست خودش را کنترل کند و پقی زد زیر خنده و گفت:لیلا چندتا ترا زدی؟؟؟انقدر زیاده روی نکن...قرص که نقل و نبات نیست!!

لیلا استینش را بالا زد و گفت:نگاه کن این زخما رو هر ر روز که از خواب بیدار میشم یکی اضافه میشه...بقرآن قسم یک ماهه چیزی مصرف نکردم باور کن راست میگم!!

مونا دستش را گرفت زخم های ناجوری بودند از مچ دستش شروع شده بودند مثل یک خط بودند که دستش را سوزانده بود...مونا:این کارا چیه لیلا؟؟؟اصلا خوشم نیومد دستتو اینطوری کردیا...این کارا مال دوران دبیرستانه بخدا!!

لیلا که دید حرف زدن بی فایده است عصبانی شد و گفت:مونا خیلی بی شعوری...میدونی چیه؟؟؟برو گمشو!!

و فوری از کنار مونا دور شد مونا داد کشید:خودت بیشعوری!!

مهرزاد کنارش آمد و گفت:چی میگفت!!

مونا عصبانی بود عصبانی تر هم شده بود:مگه نگفتم دیگه نمیخوام ببینمت!!!این را گفت و با تنه ای که به مهرزاد زد دور شد!!مهرزاد محکم روی پیشانی اش زد و به سمت کلاسش رفت!!

ساعت چهار صبح بود که گوشی مونا چند بار زنگ خورد مونا به سختی بیدار شد و خواب آلود گفت:الو

-مونا گوش کن اون اومده سراغم تو این اتاقه...باور کن دارم راست میگم...مونا کمکم کن!

مونا که صدای لیلا را شنیده بود گفت:بذار بخوابم صبح بهت زنگ میزنم و قطع کرد!!گوشی اش را خاموش کرد و خوابید...ساعت نزدیک های دوازده ظهر بود که آیفون خانه شان چند بار تند تند زنگ خورد کسی خانه نبود به همین خاطر مجبور شد جواب بدهد آیفون تصویری بود و چهره ی مهرزاد داخلش دیده میشد...مونا با دیدن مهرزاد فوری لباس پوشید و بیرون پرید همین که به مهرزاد رسید اورا داخل پارکینگ کشاند:چرا اومدی اینجا احمق؟؟اگه مامان و بابام بودن چی؟؟

مهرزاد چشم هایش قرمز بود:میدونستم خونه نیستن...خودت گفتی رفتن مسافرت!!

مونا متوجه سرخی چشمان مهرزاد شد:چیشده؟؟

مهرزاد انگار منتظر بهانه ای بود چون اشکهایش جاری شدند و هق هقی مردانه کرد...مونا نگران دستش را گرفت و گفت:چیشده...تروخدا بگو!!

مهرزاد روی پله ی پارکینگ نشست و باگریه گفت:لیلا!!

مونا داد کشید:لیلا چی؟؟؟بگو دیگه!!

-لیلا مرده!!

مونا شوکه نگاهش کرد و بعد از چند لحظه دستش را توی سرش کوبید:وای...وای نه!!

مهرزاد نگاهش کرد و گفت:میدونم!!

.......................................................................................

روسری اش را که مرتب عقب میرفت جلو کشید...عصابش را دیگر خورد کرده بود دکمه ی آیفون را فشار داد:بیییب!!

کسی جواب نداد...دوباره فشارش دارد اما کسی جواب نداد...نا امیدانه نگاهی به خیابان انداخت و راهش را به سمت هتل کج کرد باید قسمتی را پیاده میرفت چون پول زیادی نداشت...تازه به ایران بازگشته بود و یک روزم نمیشد وقت نکرده بود برود صرافی!باصدای بوقی به خود آمد...پژوی مشکی بهداد نبود؟؟خودش بود...شیشه را پایین کشید:میری هتل؟؟

فریبا دوباره روسری اش را درست کرد:اره...تو اینجا چکار میکنی؟؟

-اومده بودم خونه ی دوستم....محمد شعاعی یادت که هست؟؟خونشون همین ورا بود؟؟

فریبا چشم هایش را ریز کرد و گفت:اره یادمه....حالا میخوای منو برسونی؟؟

-اِاِاِ اره داشت یادم میرفت ها...بپر بالا!!

فریبا مطمعننا داستان شعاعی را باور نکرده بود اما سوار شد...بینشان تا هتل حرف های معمولی رد و بدل شد و خیلی زود به هتل رسدند...فریبا همینکه به اتاقش رسید از پشت پنجره پرده ی کر کره ای را نیمه باز کرد و نگاهی به پایین انداخت...خیابان زیادی شلوغ و قاطی پاتی بود سانتافه....پرادوی سفید...دویست شیش قرمز...آهان پیدایش کرد پژوی مشکی..!!خودش بود حدسش درست بود بهداد اورا تعقیب میکرد!!پس خوب شد که شاهرخ خانه نبود وگرنه ممکنه بود بهدادهر فکری بکند!چمدانش را باز کرد و وسایلش را سرجایش گذاشت...تقریبا تمام شد نگاهی به ته چمدان انداخت..یک چیزی تهش مانده بود...خم شد و قاب عکسی که ته چمدان بود را برداشت عکس خودش و فهیمه بود در هجده سالگیشان!!آخرین عکسی که باهم گرفته بودند...دیگر ندیده بودش انقدر نیامد ایران تا فهیمه از دنیا رفت...اشک هایش را با دست هایش پاک کرد برعکس او فهیمه قد بلندی داشت و صورتش باز و گرد بود اما فریبا لاغر و ریز تر بود با این حال چهر ه هایشان مثل هم بود!!دوباره لپ تاپش را روشن کرد تا آخرین ایمیل های فهیمه را بخواند اما همینکه صفحه باز شد صفحه لپ تاپش در هم ریخت....رنگ ها قاطی شدند و صفحه سیاه شد...فریبا گفت:یعنی چه؟چند دکمه زد تا لپ تاپش راه بیفتد اما کار نمیکرد ناگهان صدای وحشت ناکی از دستشویی آمد..فریبا جا خورد این چه بود دیگر؟؟لپ تاپش را بست و از روی تخت بلند شد به سمت دستشویی رفت و درش را باز کرد انتظار داشت صابونی دوش حمومی چیزی افتاده باشد اما دستشویی کاملا تمیز و مرتب بود دمپایی هایش را پوشید و پرده حمام را کنار زد نگاهی کامل انداخت و همه چیز را بررسی کرد...همه چیز تمیز و مرتب بود.پس این صدا از کجا آمده بود؟؟دهنش را کج کرد و از اتاق خارج شد به سمت تختش رفت چند قدم مانده به تخت خشکش زد...چرا لپ تاپش قرمز شده بود؟؟این خون بود که روی لپ تاپش ریخته شده بود؟؟ناخودآگاه دستهایش را جلوی چشم هایش گرفت پر از خون بودند!!

.....................................................................................................

چشم هایش را به آرامی باز کرد و سرجایش نشست...جایی کاملا تاریک و نا آشنا بود هنوز کمی گیج بود بلند شد و ایستاد چشم های عسلی اش خمار و خسته نگاهی به اتاق انداخت اتاقی کاملا خالی بدون هیچ دری مگر میشود یک اتاق بدون در باشد؟؟سرش را به کندی تکان داد تا حواسش سرجایش بیآید کنار دیوار ها رفت و هرچه ضلع دیوار را پیمود...هیچ دری وجود نداشت داد کشید:کسی اینجاست؟؟الو؟؟؟

20/06/01
شین براری

رمان آدم فضایی 1

نظرات  (۵)

14 December 20 ، 05:34 یک عدد غریبه آشنا
منم موافقم شین خیلی قوی و بهتره
08 June 20 ، 05:49 ناشناس

اثار  شین براری  به هزار تا اینجور چیزا می ارزه  والا     نرجس براهنی  شهرکرد 

پاسخ:
موافقم
08 June 20 ، 05:31 ناشناس

عالی  

01 June 20 ، 22:20 شرمین نوژه

  http://m0hamad.blog.ir 

Http://l0velyl.blog.ir 

01 June 20 ، 22:18 شرمین نوژه

  http://m0hamad.blog.ir 

Http://l0velyl.blog.ir 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی