http://uppc.ir/do.php?imgf=16145521658691.png

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی
دخترای کوچه پایینی  _ آموزش نویسندگی

داستان های عاشقانه عجیب ولی واقعی
داستان های وحشتناک حقیقی ماوراءطبیعه
داستان های کوتاه خنده دار شاد طنزنویس
داستان بلند، و رمان های مجازی رایگان
آموزش نویسندگی

آخرین نظرات
  • 4 December 22، 23:04 - DOWN ALEY Girls
    عالی

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی





دلنوشته

Wednesday, 7 December 2022، 08:55 PM
وقتی نیستی خورشید از تابش باز میماند و جهان تعادلش را از دست می‌دهد.

 هرروز تحمل دلتنگیت آسانتر می‌شود، زیرا یک روز بیشتر از آخرین ملاقاتمان گذشته است و یک روز به ملاقات بعدی‌مان نزدیکتر می‌شویم.

 
اگه ازم دور نمیشدی هیچ وقت نمیفهمیدم چقدر دوستت دارم. حس دلتنگی برای تو قسمتی از عشقیه که بهت دارم.
چشمامو میبندم و خیال میکنم اینجایی
ولی وقتی چشمامو باز میکنم و میبینم نیستی
تازه میفهمم که چقدر دلم برات تنگ شده 

دلتنگی تو مثل موجی به سمت من هجوم میاره و من امشب حس میکنم دارم غرق میشم .
وقتی آرزو میکنم که کاش تو اینجا بودی ، انگار اتاق خالی تر از خالی میشه.

نمیتونم وانمود کنم که نبودنت برام مهم نیست، چون هرکاری که میکنم تو به نظرم میای .
نمیدونم کدومش سخت تره، تحمل نبودنت یا اینکه وانمود کنم این موضوع برام مهم نیست. خب آخه بنظرم
روزی که به دوری از تو سپری شود ارزش زندگی کردن ندارد

اینکه دلتنگت باشم و تو را در کنارم نداشته باشم دردناکترین احساس دنیاست. بهار میدونی چیه؟ من .... من وقتی که ....
وقتی فکر میکنم که ما چقدر کنار هم عالی بودیم دلتنگت میشم.
اگه میدونستم اون آخرین باریه که همدیگه رو میبینیم،
محکمتر بغلت میکردم
طولانی تر میبوسیدمت
و یه بار دیگه هم بهت میگفتم که چقدر عاشقتم 
دختر ، خودت خوب میدونی که ؛
ممکنه جلوی چشمم نباشی ولی از فکرم بیرون نمیری
هرچقدر هم که خود را مشغول کنم باز هم ثانیه ای فکرم به سمت تو کشیده می‌شود.
بهار دل نازکم،
جای خالیت یه حفره بزرگ توی دنیای من درست کرده که هروقت دلم برات تنگ میشه به عمق اون سقوط می‌کنم. حیف....
همه میگن زمان غمت رو از یادت میبره
اما گذشت زمان برای من فقط باعث شده وقت بیشتری برای دلتنگ شدن داشته باشم
آرزو میکردم که کاش 
تو اینجا پیش من بودی
یا من آنجا پیش تو بودم 
یا ما هرجایی، کنار هم بودیم
یا ماه با روز طلوع میکرد
و خورشید در شب طلوع
آنگاه نمیدانستیم که کدام را روز بنامیم و کدام را شب
حال من چنین حالی دارم
نمیدانم بعد رفتنت ، چرا زنده مانده ام
و از حس درماندگی ، آرام و بیصدا نفس هایم را ناچار ادامه می‌دهم ، ولی اعترافی دارم
اعتراف که هیچ میلی به ادامه این دم و بازدم های زمینی در من یافتن نتوان کرد و صد افسوس
ناچارم .
خب راستش را بخواهی خجالت را بر بوم تقدیر کشیده ام ، آنگاه از سر غرور و شاید هم از سر حفظ آبرو ، نقاب بر چهره نشانده ام
تمام روز را نقش بازی می‌کنم که حال من خوب است . حال من عالی ست .
حتی به سر کار میروم . ولی حقوقم را بی هدف در اختیار هر فرد گرفتاری قرار میدهم بلکه گره ای از مشکل او باز شود . خب شاید او لااقل بتواند زندگی کند . من که فقط زنده ام . و خب بی تو زندگی بی معناست. نه آنکه تو خیلی ماه و عالی و بی نقص باشی . نه .
حقیقتا خودت هیچ نمیدانی ، چون هرگز نگذاشتم تا بویی ببری ‌ .
واهمه داشتم دلت بشکند .
این حقیقت را پنهان کرده بودم . ولی خب خودت هر روز صد بار میپرسیدی .
فهمیده بودم که شک برداشته ای .
هربار میپرسیدی ..
واقعا چرا دوستم داری؟

و من هر بار از سر مصلحت دروغ ثابتی را تکرار میکردم. میگفتم که تو بهترینی. تو بی عیب و بی نقص ترینی . تو زیباترین یار و نگار این شهر خیسی . .....
آنقدر دروغ را تکرار کردم و تو هر بار مجدد پرسیدی ، که عاقبت خودت هم باورت شد که تو بهترینی .
و من خوشحال شدم . چون تصور کرده بودم اکنون اعتماد به نفست زیاد خواهد شد ‌ . و دیگر نیازی نیست تا پشت من پنهان شوی ، خجالت بکشی ، غصه هایت را در خلوتگاه دو لُپی بخوری، و با خودت در آیینه دست به یقه شوی ، یا که دیگر در ته دره‌ی درماندگی به اندوه ننشینی ، من امیدوار بودم که با تن پوشی از جنس رضایتمندی ، روزهایت شب شود و دیگر به مادر خود خورده نگیری که چرا زیبارخ و گیسو کمند و قد بلند نیستی، و دیگر مانند قبل زیر لب زمزمه وار تشر و سرکوفت نزنی بر دامن شانس و اقبالت . نگویی همش پرتکرار که چرا نه چشم و ابروی زیبا ، و نه قامت رعنا داری،
من از سر خوش باوری و شاید هم از سر مهر تصور کرده بودم با تن پوشی از خودباوری و غروری زیبا ، به پایان می‌رسد ، شب گریه هایت در چهار ورق تقویم دیواری .
ولی زکی خیال خام ....
من مقصر بودم .
من درب عقل خویش را بروی ترحم سنگینی بهر تو باز نهادم و نفهمیدم که با این کار ، تیشه به ریشه ی این رابطه خواهم زد .
تمام مشکل من بودم . باعث و بانی هر گره ی کوری بر تقدیرم بودم . خودم کردم که احسنت بر خودم باد .
همچون من هیچ کسی نخواهد توانست اینگونه رایگان از عرش به فرش در فرجام تلخ یک عشق ، پل بزند ‌ . ..‌. .
ظاهرا بیش از حد نیاز به شخصیتت ، اعتماد به نفس تزریق نمودم و سبب خلق توموری از جنس ، بی وفایی و بدعهدی‌ در وجود تو شدم.
آما همه ی این تقصیر ها از بابت بالا کشیدنت بود ‌
آن لحظه که در پایان هفته با گروه عیان نشینان بی غم به کوهنوردی رفتیم ، من از تفاوت سطح شخصیتی ات و عجایب رفتارت ، به غروب آدینه رسیدم و شوکه و مات و مبهوت به افکارم خیره ، چشم دوختم .
من همان جا بود که فهمیدم تو و من ، یعنی ما
با یکدیگر تفاوت های چشمگیری داریم ‌ .
من با این موضوع زاویه ای ، مشکلی ، گله ای ، شکوه ای ، اعتراضی نداشتم .
خب لشکر عشق آنقدر طویل بود در دلم که هیچ چیزی نمی توانست تو را از چشمانم بیاندازد.
من هزار دلیل



تبدیل به حسی از سر رضایت گردد ‌ مرافه بگیری . با مادرت بحث کنی ، مرا ملامت کنی که چرا دیگران گفته اند پسرک زیباتر از دخترک است
22/12/07
DOWN ALEY Girls

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی