http://uppc.ir/do.php?imgf=16145521658691.png

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی
دخترای کوچه پایینی  _ آموزش نویسندگی

داستان های عاشقانه عجیب ولی واقعی
داستان های وحشتناک حقیقی ماوراءطبیعه
داستان های کوتاه خنده دار شاد طنزنویس
داستان بلند، و رمان های مجازی رایگان
آموزش نویسندگی

آخرین نظرات
  • 4 December 22، 23:04 - DOWN ALEY Girls
    عالی

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی





۳ مطلب در آوریل ۲۰۲۲ ثبت شده است

خودرویی با سه زن

۰ نظر 30 April 22 ، 09:52
DOWN ALEY Girls


چه جوری بهت بگم که من دیگه کشوری ندارم ؟ می خوای بدونی من توی دلم چه تصویری از کشورم دارم؟ دلت می خواد بدونی؟ کشور من تصویر یه سرباز مست رو داره که خنجرش رو روی پاچه ی شلوار ارتشیش تمیز می کنه و تو غلافش می ذاره، بعدش روی جسد مردی که خرخرشو بریده تف میکنه. کشور من تصویر یه پیرمردی رو داره که از صف پناهنده‌ها بیرون می‌آد و برای این که خستگیش رو در کنه روی علف ها دراز می‌کشه. روی علف‌هایی که توش یه مین ضد نفر خاک شده. کشور من شبیه اون مادریه که می‌بینه اونیفورم پسرش یه دگمه کم داره. با عجله دگمه رو می‌دوزه و بعدش پسرش رو خاک می‌کنه. کشور من همون پدریه که هر روز برای دختر هفت ساله‌اش که سیصد و چهل و شش روزه که مرده، یه عروسک می‌سازه. کشور من سربازیه که توی گیلاسش کنیاک و راکی و شراب و ویسکی و هر عرق دیگه ای گیر میاره قاطی میکنه، به این عرق میگن فایتینگ کوکتل! بعدش گیلاسشو سر می کشه و بر میگرده توی سنگر سر پاسش. کشور من اون مادربزرگیه که با شروع جنگ مجبوره فرار کنه و قبل رفتن میره خاک جلوی خونشو می بوسه. کشور من یه روستاییه پیره که به سربازهایی که وارد روستاش می‌شن نگاه می‌کنه و ازشون سوال می‌کنه: "شماها خودی هستین؟" کشور من اون پناهنده مسلمونه که توی یه روستای مجاری مرده ، یه روستای مجاری که توش هیچ قبرستون مسلمونی وجود نداره و هیچ کی نمی دونه چه جوری باید یه مسلمون رو به خاک سپرد. بهتر بهت بگم تصویر کشور من اون سه تا سربازن که دارن میشاشن روی آواره های دود زده ی خونه ای که آتیش زدن یا شاید تصویر اون سربازی که با یه اسپری قرمز روی یه در می نویسه: اینجا صربستانه . دوهفته بعد روی همون در نوشتن : اینجا کرواسی‌یه. اینه کشور من: یه سرباز هجده ساله که اهل شوخیه و مثل پاکت‌های شیر روی گلوش نقطه‌چین کشیده و زیرش نوشته : از اینجا ببرید! کشور من، تصویر سرباز جوونیه که برای اولین بار آدم کشته. کنار مردی که گردن اش رو بریده و هنوز داره جون میده بالا میاره. کشور من یه دسته زندانیه که قراره اعدام بشن و مجبورشون میکنن خودشون قبر دسته جمعی خودشون رو بکنن. و هنگامی که دارن میکنن، زیر پاشون یه قبر دسته جمعی دیگه پیدا میکنن که توش سربازهای جنگ جهانی دوم رو خاک کردن -نمایشنامه پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی، ماتئی ویسنیک، مترجم تینوش نظم جو پی نوشت: برای معرفی این کتاب، دوستی این مونولوگ را برایم خواند، آنچنان جذاب بود که در شنیدن اول بخش زیادی از متن را حفظ شدم،جملات ذکر شده به ترتیب بازخوانی از حافظه است و شاید در متن اصلی به این ترتیب نباشد پی نوشتی بر پی نوشت از این قرار که این اولین پست من در همبودگاه است و سعی میکنم در آینده بیشتر بنویسیم
 سپاس از آروین  در همبودگاه  برای  این  مطلب .     حسام 
۰ نظر 30 April 22 ، 09:46
DOWN ALEY Girls
51 بازدید

خانم خبرنگار روبه‌رویم نشسته و مدام با فنجان قهوه‌اش بازی می‌کند. نه آن را می‌نوشد و نه می‌گذارد فنجان بیچاره به حال خودش باشد. گاه‌گاه او را می‌بینم، از آن خبرنگارهای سمجی‌ست که تا به خواسته‌اش نرسد، سوژه‌اش را به حال خودش نمی‌گذارد. حالا هم یکی از بهترین سوژه‌هایش را یافته و آن کسی جز من نیست، دوست صمیمی‌اش!

به صورتم نگاه می‌اندازد و می‌پرسد:" واقعا تو این کار رو باهاش کردی؟ هیچ باورم نمی‌شه! مسعود این ته نامردیه! چه طور دلت اومد با کسی که از خودت ضعیف‌تره این جوری رفتار کنی؟ "

فنجان قهوه‌ام را برمی‌دارم، هنوز بخارِ گرمی از آن بلند می‌شود، هنوز فرصتی برای نوشیدنش باقی مانده. جرعه‌ای از قهوه می‌نوشم و می‌گویم:" تو که از دردسر خوشت میاد، اینم یه دردسر درست و حسابی! بعدم یه جور رفتار نکن انگار هیچی نمی‌دونی، آماری که تو از زندگی من داری، خودمم ندارم. "

برای یک لحظه لبخند می‌زند:" کل کارت اشتباه بوده مسعودجان. "

سرم را پایین می‌اندازم، صدای جمعیت مهمانان و افراد داخل سالن آن‌قدر زیاد هست که صدایم حتی به کوش خودم هم نمی‌رسد.

_" اون لحظه چیزی بهتر از این به ذهنم نرسید، جوش آورده بودم یه غلطی کردم، ولی کار اون بدتر بود یا من؟ من از کجا باید می‌دونستم نامزد داره! به خاطر شروطی که گذاشتم نامزدشو ول می‌کنه... اصلا اگه نامزدشو دوست داشت چرا رهاش کرد؟ اومد گفت وام لازمم، منم ازش خوشم میومد... خیلی وقت بود خوشم میومد، پیشنهادش رو دادم، پول خوبی‌ام قرار بود بگیره، می‌تونست با اون تا چند سال بیکار بگرده و خوش باشه، قبول کرد. "

دوست خبرنگارم، کمی نزدیک می‌شود و آهسته‌تر می‌گوید:" مسعود، می‌دونی هیچ‌وقت بهت چیزی نگفتم، هر موقعی هم که کمک خواستی، تا جایی که تونستم کمکت کردم، اما این بار دیگه نیستم! "

من هم به سمتش متمایل می‌شوم و با التماس می‌گویم:" فقط جست و جو کن... ببین بچه از منه یا نه! "

با اخم و حرص صاف سرجایش می‌نشیند، قهوه‌اش را برمی‌دارد و‌مزه می‌کند. پیداست سرد شده، قهوه‌ی سرد و تلخ! که هیچ لطفی جز تلخ‌تر کردن اوقاتش ندارد. آ

دوباره می‌پرسد:" مطمئنی اون موقعی که باهات بوده، نامزدش عقدشون رو باطل کرده بود؟ "

برای یک لحظه نفسم حبس می‌شود؛ برای بار هزارم پشیمان می‌شوم که چرا جوری او‌ را از خود راندم که اکنون دستم از همه جا کوتاه باشد. درست است که به قول دوست خبرنگارم ذره‌ای شرمندگی و تواضع در وجودم نیست، اما برای اولین بار از خودم شرمنده شدم. کاش به اندازه‌ی فرصت نوشیدن یک جرعه از هیمن قهوه تلخ، به آن زمان باز می‌گشتم و در مقابل شک و سوءظن پیش آمده سکوت می‌کردم. چند سال بود او را می‌شناختم، وصله‌های دزدی و بی‌حیثیتی به شخصیتش نمی‌چسبید، وقتی میان آن همه فشار کاری، چک سفیدامضای گمشده را درون کیفش پیدا کردم، چشم بستم و هر چه از دهانم در می‌آمد گفتم. همان یک دقیقه تمام عشق و احساس و غرورش را شکست. اشک‌هایش چکید اما زبانش حرفی نزد. وقتی فهمیدم جریان چه شده که نه خبری از او بود و نه محرمیتمان! همه چیز با هم تمام شد و من، شدم آن چیزی که نباید می‌شدم!

خبرنگار فنجان سرد قهوه‌اش را روی میز گذاشت، لبخندی زد و گفت:" پنج برابر حقوق این ماه رو ازت می‌گیرم و ته توی ماجرا رو برات درمی‌‌آرم، خوبه؟ "

لبخند می‌زنم و می‌گویم:" اصلا بکنش ده برابر... چرا بد؟! "

نفسم آسوده می‌شود، شاید نتوانم به قسمتی از گذشته بازگردم، اما خوشبختانه می‌توانم بخشی از آینده را کنترل کنم.‌ شاید جبران شود یا آرامش‌بخشِ وجدانم شود! شاید







   این مطلب از همبودگاه  و پویش خانم مرزبان  گرفته شده است .  
۰ نظر 30 April 22 ، 09:25
DOWN ALEY Girls