http://uppc.ir/do.php?imgf=16145521658691.png

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی
دخترای کوچه پایینی  _ آموزش نویسندگی

داستان های عاشقانه عجیب ولی واقعی
داستان های وحشتناک حقیقی ماوراءطبیعه
داستان های کوتاه خنده دار شاد طنزنویس
داستان بلند، و رمان های مجازی رایگان
آموزش نویسندگی

آخرین نظرات
  • 4 December 22، 23:04 - DOWN ALEY Girls
    عالی

دخترای کوچه پایینی _ آموزش نویسندگی

داستان کوتاه داستان بلند رمان آموزش نویسندگی





پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که  تقدیر به سراغش امد تا.....لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.....  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر

  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و..... 

یک پنجره باز  باز میماند تا....

********* اپیزود دوم************


یکی بود ، یکی نبود باوفا.   یکی موند   یکی نموند پای عهد و قول و قرار .  زیر چشماشون کبود ، زیر سقف آسمون ، روی زمین اجاره ای و خاکی ، توی یه زندگی نسیه و فانی  یه   روزی بود  روزگاری بود 

دخترک اسمش بهار ،  از قرار  داشتش یه یار.    که بی اون نداشت آروم و قرار .   پسرک همیشه  کنارش بود .    عاشق پیشه و جون فدای یارش بود. 

دخترک همیشه تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا . در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌     گره میخورد نگاهشون  روزی دو بار .  فصل مدرسه و کلاس درس که ته کشید ،  شروع میشد غم و غصه و دلتنگی شون . 

      دو تقویم دور از هم گذشت ، پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ .   

تاکه قرعه ب اسم پسرک قصه ی ما افتاد بخت . 

تقدیر بر زمین افتاد  سخت. 

،  مسیر پسرک  به سنگفرش خیابون شیک افتاد   رشت. 

پسرک مبتلا به تقدیر  گشت  .   

دلش خون ، چشماش اشک 

معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید ، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی   بیست سالگی   و بیست و یک و....     


اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودن

د ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    

پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            

تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 

...

دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ، غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بودند . 

دخترک پی برد که او اسیرش شده . دخترک رفت و نماند    بی دلیل رفت     دریغ از یک بهانه   

 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت    گفت   ؛  شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  

تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما دخترک  تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد    تقدیر نیز گوش دارد   تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  

عمریست که....   عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل .    عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌     و  هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه  هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا..... 

 

********اپیزود اخر ************ 



بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 

دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد 


قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند


گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش 


میرود در لاک خودش


انزوا انزوا انزوا 


عجیب عجین شده در وجودش


چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما 


اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش


و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده


مانده در گلویش سکوت ها 


اخ امان از سکوت ها 


سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود 


نمیداند


خیلی چیزها نمیداند


و اشفته از نخواستنش 

عجیب زمان میگذرد


و او او


او ٍ قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد   


اما ....

آه..... کاش به او میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببندد




بهترین عاشقانه رایگان بهترین داستان کوتاه عاشقانه   سایت دخترانه


کتاب سبز

نظرات  (۳)

14 December 20 ، 07:14 یک عدد غریبه آشنا
عالیه محشر
15 October 20 ، 02:35 شبنم میرزاخانی

خیلی دلنواز و لطیف اما غمگین
15 October 20 ، 02:32 شبنم میرزاخانی
الهی ی ی ی ی..... فدااااش بشم م م م....
پاسخ:
زودتر پس 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی