آوای پرستو
خانم خبرنگار روبهرویم نشسته و مدام با فنجان قهوهاش بازی میکند. نه آن را مینوشد و نه میگذارد فنجان بیچاره به حال خودش باشد. گاهگاه او را میبینم، از آن خبرنگارهای سمجیست که تا به خواستهاش نرسد، سوژهاش را به حال خودش نمیگذارد. حالا هم یکی از بهترین سوژههایش را یافته و آن کسی جز من نیست، دوست صمیمیاش!
به صورتم نگاه میاندازد و میپرسد:" واقعا تو این کار رو باهاش کردی؟ هیچ باورم نمیشه! مسعود این ته نامردیه! چه طور دلت اومد با کسی که از خودت ضعیفتره این جوری رفتار کنی؟ "
فنجان قهوهام را برمیدارم، هنوز بخارِ گرمی از آن بلند میشود، هنوز فرصتی برای نوشیدنش باقی مانده. جرعهای از قهوه مینوشم و میگویم:" تو که از دردسر خوشت میاد، اینم یه دردسر درست و حسابی! بعدم یه جور رفتار نکن انگار هیچی نمیدونی، آماری که تو از زندگی من داری، خودمم ندارم. "
برای یک لحظه لبخند میزند:" کل کارت اشتباه بوده مسعودجان. "
سرم را پایین میاندازم، صدای جمعیت مهمانان و افراد داخل سالن آنقدر زیاد هست که صدایم حتی به کوش خودم هم نمیرسد.
_" اون لحظه چیزی بهتر از این به ذهنم نرسید، جوش آورده بودم یه غلطی کردم، ولی کار اون بدتر بود یا من؟ من از کجا باید میدونستم نامزد داره! به خاطر شروطی که گذاشتم نامزدشو ول میکنه... اصلا اگه نامزدشو دوست داشت چرا رهاش کرد؟ اومد گفت وام لازمم، منم ازش خوشم میومد... خیلی وقت بود خوشم میومد، پیشنهادش رو دادم، پول خوبیام قرار بود بگیره، میتونست با اون تا چند سال بیکار بگرده و خوش باشه، قبول کرد. "
دوست خبرنگارم، کمی نزدیک میشود و آهستهتر میگوید:" مسعود، میدونی هیچوقت بهت چیزی نگفتم، هر موقعی هم که کمک خواستی، تا جایی که تونستم کمکت کردم، اما این بار دیگه نیستم! "
من هم به سمتش متمایل میشوم و با التماس میگویم:" فقط جست و جو کن... ببین بچه از منه یا نه! "
با اخم و حرص صاف سرجایش مینشیند، قهوهاش را برمیدارد ومزه میکند. پیداست سرد شده، قهوهی سرد و تلخ! که هیچ لطفی جز تلختر کردن اوقاتش ندارد. آ
دوباره میپرسد:" مطمئنی اون موقعی که باهات بوده، نامزدش عقدشون رو باطل کرده بود؟ "
برای یک لحظه نفسم حبس میشود؛ برای بار هزارم پشیمان میشوم که چرا جوری او را از خود راندم که اکنون دستم از همه جا کوتاه باشد. درست است که به قول دوست خبرنگارم ذرهای شرمندگی و تواضع در وجودم نیست، اما برای اولین بار از خودم شرمنده شدم. کاش به اندازهی فرصت نوشیدن یک جرعه از هیمن قهوه تلخ، به آن زمان باز میگشتم و در مقابل شک و سوءظن پیش آمده سکوت میکردم. چند سال بود او را میشناختم، وصلههای دزدی و بیحیثیتی به شخصیتش نمیچسبید، وقتی میان آن همه فشار کاری، چک سفیدامضای گمشده را درون کیفش پیدا کردم، چشم بستم و هر چه از دهانم در میآمد گفتم. همان یک دقیقه تمام عشق و احساس و غرورش را شکست. اشکهایش چکید اما زبانش حرفی نزد. وقتی فهمیدم جریان چه شده که نه خبری از او بود و نه محرمیتمان! همه چیز با هم تمام شد و من، شدم آن چیزی که نباید میشدم!
خبرنگار فنجان سرد قهوهاش را روی میز گذاشت، لبخندی زد و گفت:" پنج برابر حقوق این ماه رو ازت میگیرم و ته توی ماجرا رو برات درمیآرم، خوبه؟ "
لبخند میزنم و میگویم:" اصلا بکنش ده برابر... چرا بد؟! "
نفسم آسوده میشود، شاید نتوانم به قسمتی از گذشته بازگردم، اما خوشبختانه میتوانم بخشی از آینده را کنترل کنم. شاید جبران شود یا آرامشبخشِ وجدانم شود! شاید
این مطلب از همبودگاه و پویش خانم مرزبان گرفته شده است .