داستان بلند _ توسکا_ اپیزود کمینگه حادثه
شکستن ِ سکوت ِدو نفره ای که در اتاق حاکم شده ، بریده بریـــده میگویـــد؛ بب بانو به رسَم خــ٬َــزان ، هـَرروز چـه زود شب میشود!.. پدر تون ، ن نیاد یهو !؟. –®بانو با عشوه ای دخترانه ، پاسخ میدهد ؛ نگران نباش ، امشب من از قصـــد دو برابــر تجؤیز پزشکــ به پدر ، قرص آرام بــخش و قرص خوآب داده ام.، تــا که تخت بخوابد .» ٫_در میان بُهت و حیرت پسرکـ ، بانو برمیخیزد و درب چوبی اتاق را میبندد ، ناگاه ، پنجره ای در ذهن پسرکـ باز میشود !. ٫_سپس مهربانــو به ارامی سوی تاریک اتـــاق فــوت میکنــد ، ٬_آنگاه شمعـی بروی طاغچه روشن میشود . ٬_بانو خودش را در آغوش یار غنچه میکند ، و به حرفهایش ادامه میدهد، به ارامی یخ بینشان ذوب شود. بانــو ، میگوید: ♪»شهریار جون، هــرغروب پس از انکه بعد از قرار ، از تو کم میشوم ، گریان همچون این شمع میشوم . و شبانه بی تو ، من در این باغ ، غرق غم میشوم« . ®بانــو به پسـرکـ اصرار دارد تا که فنجان چای سرد نگشته ، انرا میل کند . اما پسرکـ غزلفروش و خجالتی ، جای خالی قند را حس میکند ، ولی به رسم سابق ، در رودروایسی گیر میکند و چای را تلخـ تلخـ سر میکشد . بانو به لبهای پسرکـ خیره شده ، و سکوتش ، لبریز از تمنّاست. بانــو اصرار میکند ، پسرکـ انکار میکند . در دل باغ آشوب میشود. پسرکـ ساکت ست. اوتنها بروی تن سفیده کاغذ است که ماهرانه حرفهایش را شعر میکند ٫_شمع در اتاق عاشقانه گریه میکند . ٫_بچه گربـــه از لای پنجره ی نیمه باز ، خود را به قصه میرساند ٫_و ناخوانده سوم شخص مفرد میشود ٬_گربه ی حنایی و کوچکـــ٫ـ ، ممتــ٬ـد و پیوسته ، یکبند گرسنگیش را اعلام میکند ٫_ به لطف مهـ٫ـر ، و سخاوت ِ، مهربانـ٬ـو ، ظرف کوچکی رالبریز از شیر میکند ٫_انگاه ثانیه ها کشان کشـــان پسرک را سوی واقعه ای هول میدهند. ٬_ نگاهه پسرک در مسیری یکطرفه به نگاهه مهربانو دوخته میشود ، سکوت تنهاترین کلام است در این گفت و شنود. پسرک از خیره بودن ، متواری میشود و از چشم در چشم شدن طفره میرود . و از چشمانش عشقی برنمیتابد . ٫_ اما نگاههآی مهربانو ، واضح ترین و صریح ترین ، حرفهایی ست که میتوان بی کلام و با زبان بی زبانی گفت. این میان ، تنها اشآرات نظر ، کافیست تا پسرک بفهمد که نگاه مهربانــو ، بوی گناهه کبیــــره میدهد . ٫_گربه ی کوچکــ ، به صدای شرشر ناودان ، گوش میکند !٫_ و از صدای رعد ، یکـ بغل دلشوره میگیرد . ٫_دست تقدیر بر پستوی باغ ، نقش نگاری تیره و تار میکشد٫_٫_در افکاری ناخوانده ، بانــو ، بی پسرک پیر میشود !٬_ بچه گربه از ظرف غذا ، سیر میشود ٫_نگاه گربه به شکاف سقف ، گیر میکند !. ٫_سپس بچه گربه ناگهان به کلاف سردرگـم ِ لحظات وحشیانه، حمله میکند ٫_به خیال بچگی، پنجه های کوچکش ، همچون پنجه های یک شیر میشود ٫_از درزه سایبان ، چکه چکه از چشمان سقف ، صندوقچه ی کهنه ، تَر میشود٫_ بانو سراسیمه ، کاسه ی خالی از غذای گربه را ، قرض میگیرد. ٬_نگاهه پسرک ، از اشک های بی ؤقفهی شمع ، قطره قطره ، غرق در شک میشود٫_ طعم تلخ چای همچنان در دهانش جامانده ٬_ بانو رودر روی شهریار مینشیند ، و دستان کوچکش را به دستان مردانه ی او میسپارد ٫_ افکاری که فضا را تصائب کرده بود ،همگی از جنس هم آغوشی نشأت میگرفتند. و در چهار سوی اتاق ، موج میزدند. شهریار برای تغییر جو سنگینی که بر محفل حاکم شده بود گفت؛ چ چه روســری ق َقشنگی!.. ٬٫ _®بانو روسری را برمیدارد و بروی کمر چرخ خیاطی پیر ، میگذارد. و در نور کم ، ضعیف شمع، شهریار ، موههای بانو را یک در میان ، سفید مئبیند. انگاه پسرک از این اختلاف سنی عمیق و تفاوت نسل ، دلسرد میشود ، که چرا تن به این معاشرت داده ، اما از ان طرف ، بانو بروی ابری از رویاهای خویش ، قدم میزند. و با تمام وجود ، اسم شهریار را با روح و جسم و جان ، فریاد میزند. اما بانو ، سکوت شهریار را به اشتباه ترین شکل ممکن ، تعبیر میکند و سکوتش را یخاطر ضعف در تکلم و یا خجالتی بودن تعبیر میکند ، و به چشمان به رنگ عسل شهریار خیره میشود . آن لحظه شهریار در خیالش ، بین چین و چروک گردن مهربانو گیر کرده و به دستان ظریف و پوست چروکیده اش نگاه میکند ، بانو در توجیح میگوید ، از بس که وسواس دارد و اب مصرف میکند و دستانش با اب تماس طولانی داشته ، اینگونه شده . انگاه ، تمام لحظات این معاشرت و آشنایی ، از دیدار اول تا به آنجا ، یک به یک از خاطر شهریار عبور میکند . او براستی یک عمر فرصت برای مرور ، بی تجربگی خود دارد . درون وجود پسرک ، جنگی در حال وقوعست بین عقل و احساس . او بنابر تجربه میداند باید نسبی رفتار کند و هرگز هیچ کدام را فدای ان دیگری نکند . اما اکنون ، شهریار نه احساسی به بانو دارد و نه اینکه عقل چنین حکمی میکند . اما در این بین ، عذاب وجدان ، او را از شکستن دل بانو باز میدارد._ ،.بانو شروع به شیرین زبانی و دلبری میکند ، و کنار او مینشیند و بربازوهای پسرکــ تکیه میزند. دستانش را در دستان او گره میزند . و بوسه ای مخفیانه به دستانش میزند. و برایش دکلمهای عاشقانه میگوید؛ ♪ »شهریارجان ، شهریارم ، شهریار باوقارم ، گاه میپندارم که ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ عشق ﻣﻦ به تو ﻫﯿﭻ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ٫_ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﺎﺗﯿﻢ ٫_ﻣﺎﺕ ﻫﻢ ، ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ ٫_ﻭﺗﻮ ﻣﺎﺕ ﻣﻦ ٫_ﺷﺒﺤﯽ ﺑﻮﺩﯼ٫_ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﻦ٫_ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﯽ ...ﺷﻌﻠﻪ ﮐﺸﯿﺪﯼ ...ﺳﻮﺧﺘﻢ ٫_ﺳﻮﺧﺘﯽ ٫_ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺷﺪﯾﻢ ...ﺩﺭ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺩﻟﻢ٫_ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻨﺪ ٫_ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ٫_ﺍﻣﺎ ﺍﺷﮑﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ٫_ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﮑﻮﺑﻢ٫_ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﯼ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ٫ _ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺨﻨﺪﻡ٫_ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻡ ٫_ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ ٫!_ﺩﻝ ﺗﻨﮕﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ به خزان میسپارم ، تا همچون برگهای زرد درختان ، از وجودم پرکشیده و با نسیمی از شاخسار احساسم جدا شوند!.٫_ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ٫_ﺳﺒﺰ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ٫_ﻭ ﺩﻟﻢ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ٫_ ﺩﻟﻢ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ !ﺁﯾﻨﻪ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﺪ رنگ رخسار جوانیام. بخاطر خطوطی که گذرایام بر چهره ام کشیده.٫_ﺁﻥ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﺪﺭ ﻣﺎﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ٫_ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﺪ ٫_ﺁﯾﻨﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ٫_ﮐﺎﺳﻪ ﺁﺟﯿﻠﻢ ٫_ﭘﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ٫_ﻣﺎﻫﯽ ﺗﻨﮓ ﺑﻠﻮﺭ ﻣﯽ ﻏﻠﺘﺪ ٬_پدرم میگفت: ﺩﺧﺘﺮﻡ چرا چند صباحیست می گریَد. ٫_شهریار براستی ، ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ را میپرستم من!~ اما بعد از خدا !~ ٬_ﭼﺸﻤﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ !٫_ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺭﺑﻮﺩﯼ ٫_ﻣﻦ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘم ٫_ چونکه تنها تویی ﺗﻤﺎﻡ تار و پود وجودم.٫_ هر گاه که قصد امدن به باغ مان را داری ، من از همینجا ، صدای قدمهایت را میشنوم~ آنگاه ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ٫_ﻗﺎﺻﺪﮎ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ٫_ﻭﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻗﺎﺏ ﭼﺸم هﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﺍﻧﻪ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯽﮐﺸﻢ ٫_ﭼﺸﻤﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ، ﺩﺭ ﺍﻧﻘﺒﺎﺽ ﻣﮑﺎﻥ ،~ ﺭﻗﺺ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ٫_ﺣﺲ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ،ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ٫_ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻧﻘﺒﺎﺽ ﻣﮑﺎﻧﻢ ٫٬ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯾﺰم.٫_.~ ﺩﺭ ﻣﮑﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ~ شهریار عزیزم ﭼﺮﺧﺶ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ~ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﺒﺎﺷﯽ~ ﺩﻟﻢ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺍﯾﺴﺖ~ ﺩﻟﻢ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺍﯾﺴﺖ٫_ﺩﺭﭘﺲ ﺗَﺮَﻧُﻢ ﻧﮕﺎﻫﺖ. ﺁﺭﺍﻡ/ﺁﺭﺍﻡ/ ﺁﺭﺍﻡ ، کودکــ سرکش و شروری که در دلت خانه کرده را ، رام خواهم کـــرد~. شور عشقی جاریست در غرورت ، نگران نشو ، غرورت را نخواهم شکست~. هرگز آرامش ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ.٫_ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺩﺭ ﭘﺲ ﻧﻢ ﻧﻢ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ.~ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ ،ﺑﺎﺩ ﻻﻻﯾﯽ ﻣﺮﺍ٫_ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ~ .٫_ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ٬ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ٫_ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻡ .٫_ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ...ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ٫_ﺩﺭ ﭘﺲ ﺳﮑﻮﻥِ ﺍﯾﻦ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ. –®شهریار که از احساس مهربانو به وجد امده ، و نگاه در چشمانش منبسط گشته ، لبخندی از سر شوق و تمجید ، بر چهره اش مینشاند و مهربانو هم از فرط خوشحالی ، محکمتر به پسرکـ تکیه میدهد ، گویی چشم انتظار ان است که شهریار او را در اغوش بگیرد. ولی ، شهریار هر از چندگاهی ، خودش را کمی بسمت مخالف میکشد تا ، به فاصله اش بی افزاید. صدایی از سقف چوبی بالای سرشان می اید ، گویی که کسی در اتاق بالایی در حال راه رفتن باشد .. نگاهها همزمان بسمت بالا شلیک میشود ، حتی گوشهای گربه نیز تیز میشود ، به اضطراب و دلهرهی پسرکـ افزوده میشود. مهربانو از جای خود بلند میشود و با عجله ، روسری اش را از کمر چرخ خیاطی ، برداشته و به سر میکشد ، و با دستانش به شهریـار اشاره میکند که بنشین و ، آرام و بیصدا بمان. پسرک به حالت نیمـ خیز و اماده باش در امده تا در صورت نیاز به اتاق بغلی برود و خودش را پشت ، تخت خواب قدیمی پنهان کند. ®(مهــربانو پس از لحظاتی کوتاه- خنده کنان باز میگردد ، درحالیکه بچه گربهاش را در اغوش گرفته ، وارد ایوان و سپس درؤن دل تاریک و سیاه اتاق میشود ، و شمع را خاموش میابد ، با اضطراب و نگرانی ، کورکورانه و لاکپشتــوار به پیش میرود تا به ضلع چهارم میرسد ، به ارامی پسرکــغزلفروش را صدا زده و نزد خویش فرا میخواند ، ولی جوابی برنمیتابد ، با غمی عمیق به ارامی در دل سیاه شب مینشیند ، و کورکورانه با دستانش ، کنج اتاق را وارسی میکند ، اما باز هـــیچ نمیابد ، ، بر سر بچه گربه اش ، دستی به نوازش میبرد و با اندوه آهــی از ته وجود ، میکشد)٫_ و زیر لب ، رو به گربه اش میگوید؛ ♪ ((آپـوچیـجان“ همش تقصیر توئه ، از بس شیطون بلایی -- خونه رو شلوغ کردی!.. خیال کردم ، اقاجونم بیدار شده ، اخــه تؤ به این کوچیکی، چجوری از پله ها رفته بودی بالا؟.. اصلا چرا رفتی بالا؟ ها؟.. مگه نمیدونی ، اقاجون از گــربه بدش میاد؟.. مگه بهت نگفته بودم ، که نباید بالا بری هیچوقت؟ ها؟ .. آخـــه اقاجونم خبر نداره که من تو رو نگه داشتم و قراره مامانی تو باشم . اگه حرفامو گوش کرده بودی ، الان ، شهریار پیشم بود ، آپوچــــی جانه ، خیلی بدجنسی!. خبر دلمو نداری ، هـــی، دلم خـــونِ. اخه این اخرین فرصتم بود تا بتونم به عشقم برسم ، اخه امروز با اون چیزایی که توی نامش نوشته بود ، اب پاکی رو روی دستم ریخت و بهم غیر مستقیم فهموندش که الکی دلمو بهش خوش نکنم ، خدایا ، به فریادم برس ، من خیلی بی عرضه ام ، چون تو بهم یه فرصت دوباره دادی، تا شهریار امشب بیاد پیشم ، منم میخاستم حرفامو بهش بزنم ، اما قسمت نشد . خداجوون ، تو رو خدا ، یه فرصت دیگه بهم بده ، تا بتونم شهریار رو پایبند خودم کنم . اپوچی جان!..، باعث شدی که تمآم ، نقشه هام ، نقش برآب بشه ®(بچه گربه روی دامن گلدار مهری به خواب رفته . ناگه تمام وجود مهری از تابش نور امیدی ، روشن میشود . و بدون معطلی ، از جای خود بُرّاق و چابک برمیخیزد ، گربه از عمق خواب به کنج اتاق پرت شده و هراسان میشود. مهربـــانو با قدمهای کوچک اما تند و سریع ، از اتاق خارج میشود و سمت صندوقچهی گوشهی ایوان میرود ، خم میشود و پشت صندوقچه را با دستانش ، کنکاش میکند ، تا دستش به بند های بلند و سفیدِ پوتینِ شهریار میخورد . با شوق و شَعَفی توصیف ناشدنی ، پوتین ها را در می اورد ، انجا خشک و بی حرکت ، در میان افکاری مَجهول ، گم میشود ، و در ذهن آشفته اش سوالی میشود مطرح ،٫_سوالی، سخت تر از کنکور!... ®(مهربانو از خودش میپرسد: پس شهریارخان چطو و با چه کفشی رفته؟ او لحظه ای شاد و لحظه ای ناشاد میشود ، در دلش از خدا تشکر میکند ) زیر لب زمزه کنان میگوید ؛♪(( خدا جون ،مرسی-- کنیزتم . خداجون عاشقتم ، میدونم که پشت هر اتفاقی یه حکمتی نهفته ،. پس منم اینو به فال نیک میگیرم حتم دارم ، این پوتین ها ، برام به مفهوم ، یک فرصت نو و دوباره است. زیرا یقینن فردا ، برای پس گرفتن ، پوتینهایش ، باز خواهد گشت . و این بهانه ی خوبیست برای دیداری مجدد.)). سپس با احتیاط پوتینها را سرجای قبلی برمیگرداند ، و خم میشود تا بچه گربه اش را بردارد و در اغوش بگیرد. سپس قبل از ورود به دل تاریک اتاق ، مکثی معنادار میکند و بازگشته و به پشتش نگاهی مشکوک میکند. گویی کسی در حال نگاه کردن اوست و انتهای باغ ، لا به لای تنهی قطور درختان توسکا و در پوشش سیاه شب ، پنهان شده . ولی غیراز صدای شُر شُر و باد و بوران ، چیزی جزء سیاهی مطلق یافت نمیشود. حسی فراطبیعی به مهربانو ، الهام شده و او میداند که بی شک شهریار در همان اطراف پنهان شده. او آپوچی’گربه‘ را دو دستی و محکم در آغوش گرفته ، و با اندوه و غصه به آرامی وارد اتاق میشود ، همه جا سیاه و تاریک است و چشم غیر از یک فضای خالی از نور ، هیچ نمیبیند. او با پشت پایش ، درب چوبی اتاق را هول میدهد تا بسته شود و گربه نتواند باردیگر باز از اتاق خارج شود. با قدمهایی مورچه وار ، سمت پنجره میرود که پایش در بین راه به جسمی میخورد، از صدایش اینطور میتوان دریافت که ، ان جسم ، فنجان چای بوده . مهربانـــــــو مینشیند و چهار دستو پا به پیش میرود تا مبادا باز به جسمی بزخورد کند. دو وجب که سمت پنجره پیش میرود ، دستش به چیزی نرم میخورد ، با تعجب دستش را با ترس و هراس میکشد. زیرا به هیچ عنوان چنین جسمی پرمو و نرم و کوچک در اتاقش وجود نداشت. پس چه چیزی میتواند باشد ، از کجا آمده! دوباره با احتیاط دستانش را سمت آن شی میبرد تا شاید از لمسش بتواند حدس بزند که آن شی چیست . اما در کمال تعجب اینبار خبری از چنین چیزی در دل سیاهه اتاق و بروی زمین چیزی نیست. مهری کور کورانه و با دستانش عجولانه پیرامونش را میکاوَد ، تا دوباره دستش به آن جسم و شی ناشناس میخورد، او شروع به دست کشیدن به روی سطوح آن میکند ، که ناگهان آن شی تکان میخورد و راه میرود ، مهری با وحشت جیغی خفیف میزند و دستانش را میدزدد ، در کسری از ثانیه اشتباهش را میفهمد ، زیرا او حضور بچه گربهاش را در اتاق فراموش کرده بود ، او بالاخره انتهای عرض فرش را لمس کرده ، و با دستانش به لبه ی تاخچه ی زیر پنجره ، میرسد ، انگاه برمیخیزد ، تا برای روشن شدن تکلیف ، و نجات از تاریکی ، شمعی روشن کند . اولین تلاشش ، برای روشن کردن شمع به شکست منجر میشود ، در دومین تلاش چوبـکبریت ، از کمر میشکند ، چوب کبریت بعدی از دستان ظریفش میافتد ، قطع نخاع ، و بعبارتی جانباز میشود ٫_در تلاشی پرتکرار یک به یک ، چوبکبریتهای درون قوطی را به شهادت میرساند اما ، هیچ یک ، حتی جرقه ای هم نمیدهند ، گویی دســـــتان لــرزان و خیس مهربانو ، گوگــرد ـکبریــت را مرطوب نموده و کبریتها روشن نمیشوند، مهربــــــــانو ، اخرین چوبــکبریــت را امتحان میکند و ان را تا مرز اشتعال ، به خط مقدم جنگ با قوطی کبریت پیش میبرد و شعــله ای خلــق میشود آنرا را با شمع پیوند میدهد. و در نهایت امر ، نور زرد رنگی، زاده میشود. از زایش نور شــــمع ، سیاهیوغم ٫ کم کم در اتاق محو میشود . و بچه گـــُــربه مابین نور زرد شمــــــــع و تن سردِ دیوار ، می ایستد!...در انعــِکاس نـور بر سطح ِدیوار ، سایهی بچه گـــُــربه خلق میشود به آرامی رشـــد میکند و قـــامتش را بلندتر و اندامش را همچو یک شیر ، تنومند نشان میدهد... گـــُــربه از سایهی خویش میترسد ، و به اتاق خواب پناهنده میشود و به زیر تخت خواب میرود. ، در همین لحظه جریان برق به تیرچراغ و کنتور باغ باز میگردد. و لامپ مهتابی بالای سر مهربــــــــانو ، لحظهای چشمک میزند. و یکــ قدم مانده به روشن شدن ، گیر میکند و مهتابی بلاتکلیف در آسمان اتاق ، به استخاره مینشیند. مهربـــــانو برمیخیزد و کلید برق لامپ مهتابی را باز و بسته میکند و همزمان زیر افق مهتابی ، عمود می ایستد و دستانش را به کمر زده ؤ متعجب سمت سقف نگاه میکند و پس از چند چشمک کوچک و تلاش برای روشن شدن ، با کمی تاخیر نور در فضای اتاق جاری میشود ،و با روشن شدن چراغ ، آشفتگی و هرج مرج آشکار میشود ،و مهری با حیرت به اطراف نگاهی میاندازد ، او فنجان چای که به گوشه ای شوت شده بود را، وارونه روبه قبله مییابد، کمی جلوتر تعداد متعدد چوب کبریتهای شکسته و نم کشیده ، سرگردان و متواری از هم، نقش فرش شدهاند ، ظرف شیر که از گربه اش قرض گرفته بود و زیر چکه های سقف نهاده بود را نیز وارونه و خالی مییابد.، سمت دیگر نیز، ردپای چای برفرش جاریست.
در این میان مهربــــانو با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز ، خیره به کلاه لبه دار شهریار و دست کلیدش مانده که ، روی تاخچه کنار کیف پولی باقیست . و در این لا به لا ، جای بچه گربه اش خالیست. مهربانو از ته دل ، نفسی با شادمانی میکشد و بی اختیار لبخندی پنهان بر چهره اش مینشیند ، ”زیرا با مشآهدهی کیف و کلاه و دسته کلید شهریار که جا مانده ، و با توجه به پوتینهایش ، به این شک افتاد که شاید اصلا شهریــــــار نرفته باشد، بلکه تنها با شنیدن صدا از اتاق بالایی ، از ترس روبرو شدن با پدر مهربانو ، شمع را خاموش کرده و سپس در گوشه ای از باغ پنهان شده “ مهربانو سریعآ به ایوان میرود و سمت تاریک باغ ، ، باصدای ظریفش و با لحن مخصوص دلبرانه ، به آرامی ،اسم او را میخواند و صدایش میکند؛ »♪ شهریــــــار!.. شهریــــــار جان!... اقا شهریــــــار هنوز اینجایی؟ اما پاسخی نمیگیرد _بادیگر ناامیدانه و دست خالئ به اتاق باز میگردد و درب را میبندد ، و اینبار خلا و جای خالیه بچه گربه ی شیطان و بازیگوشش را حس میکند و پیش پیش کنان زیرلــب ، دنبال ردپایش میگردد و میگویـــد›♪ ”آٓٓپوچـــیجانه ، کجا باز دَر رفــتی شیطون بلـا؟“ ® «نگاهش به درب نیمه بازی که بین دو اتاق است می افتد . و گربهی سرخوش از اتاق کناری و از زیر تختخواب به سمتش میدود . و پشتبندش ، درب اتاق به ارامی بازتر میشود و لولای خشک درب ، جیغ میکشد. و مهربانو که گربه اش را در اغوش گرفته، با ابروهای بالا رفته و چشمانی درشت ،به ارامی سرش را بالا می اورد وخیره به درب میماند ، و با باز شدنِ درب ، شهریار نیز با دلهره و تردید ، با نگاهی مضطرب ، از پشت تخت خواب بیرون می آید. و سرش را به مفهوم تایید و یا سلام ، تکان میدهد. و با لُکنت و جویده جویده میگوید ؛♪ بـ بـخدا ببــ ـببخشـید. ®مهربانو که از فرط شوق و شعف ، خشکش زده ، در چشمانش اشک حلقه میبندد . پسرکــ نزدیکـ تر میشود ، و چشمش ، به اولین قطرهی اشکی که از نگاه بانو ، بروی گونه هایش سُر میخورد ، می افتد . و برای ختم به خیر کردن و دلجویی ، بانو را در اغوش میکشد ، بی توجه به اینکه ، بچه گربه ای اغوش بانوست و بین اغوششان ، گیر کرده ، بانو ، از چنین حرکت و رفتاری ، به اوج هیجان میرسد و از سر شوق اشکهایش به گریه مبدل میشوند، و در ان لحظات ، قلب بانو تندتر از هر زمان دیگری ، در سینه میطپد. و بچه گربه به دست فراموشی سپرده میشود و از اغوش بانو طرد شده ، و درگیر حس حسادت میشود ، و گوشه ی تنهای اطاق به نظاره مینشیند که چه راحت جایش را ، پسرکی قد بلند و ، جود ، در اغوش بانو تصائب میکند.سپس بچه گربه بعد از کش و قوس دادن اندام خود دهانش را تا سرحد توان باز میشود و چشمانش بسته . و او خمیـــــازه ای را اغاز میکند~ ”مهربانوکه خود را درون احساس غریب و جدیدی یافته ، و برای اولین بار در زندگیش ، اغوش یآر را لمس کرده ، تمام وجودش از شراب عشق پر شده و در لحظه ای بعد لبریز گشته و سرریز در جام شهوت میشود ، سپس بی اختیار شُــل میشود ، و در اغوش یار وا میرود ، شهریار با تعجب حلقه ی دستانش به دور بانو را باز میکند و همچون فردی از هوش رفته ، بروی خط تقارن اتاق نقش بر طرح فرش میشود . انگاه بچه گربه ، خمیـــازه اش به انتها میرسد، دهانش را میبندد و چشمانش باز میشود ، و پسرک را تنها ایستاده و بانو را ، نقش بر زمین میبیند. پسرکــ با دست پاچه گی از بانو میپرسد ، چه شده و چرا چنین غـــش اورده!.. بانو ، که فشارش بالا رفته و احساس گرما میکند ، روسری اش را با بی رمقی، در میاورد ، پسرک درب رامیگشاید ، تا هوای تازهای وارد اتاق شود ، بانو از ترس چشمان کنجکاو و شب زنده دار مستاجرانی که ابتدای باغ ساکن هستند ، از پسرکــ میخواهد که بنشیند تا سایهاش بروی پرده سفید پنجره نیفتد. شهریار در بُهت و حیرت ، گیج گشته از حوادثی که پیش چشمانش بوقوع پیوسته. اما او ،حتی اگر هــم بفهمَد که چه ماجرایی در جریان بوده باز، بخاطر احترام و حُرمتی که برای مهربانو قائل است ، هــیچ نخواهد گفت. و برویش نخواهد آورد. مهربانو کمی بعد ، برای تغییر جو سنگین محیط ، بی مقدمه ، از جا برخواست ، طوری لبخند میزد که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. شهریار محفوظ به حیا بود و رنگش مثل گَچِ دیوار شده بود. او برای خالی نبودن عریضه ، استکان را تا انتها هورت کشید ، آنگاه چشمش به استکان کناری افتاد و تازه متوجهی اشتباهش شد. زیرا او چای مهری را تصادفأ بجای چای خودش نوشیده بود. آنگاه از شدت خجالت چنان تغییر رنگ داد صورتش که از سفیدی گچ ، روبه سرخی رفت. مهری شروع به حرف زدن و ابراز احساسات عاشقانه و غیر مستقیم کرد . او چنان با آبوتاب ، دکلمه میکرد که گویی روح یک شاعره در وجودش ، ظهور و حلول کرده باشد. مهربانو؛ ″شهریار!... شبهای من، بیتو ، در کنجِ خلوت این باغِ سیاه، سرد و دردناک ، به روز میرسد. روزهای بینَوَسانِ من ، به عشق یک نظر دیدن تو، لحظات را طی میکند تا که ساعت عشق به عقربههای ۷، برسند تا من رأس کوچهی اصرار ، تکیه به قراری پُرتکرار بزنم. و تو بیایی و من همچون دیدار روز نخست، با یک نظر ،در نگاه اول ، باز عاشق و شیدایت شوم. پس از آن نیز ، ناچار در عبورِ زمان ، تن به چرخش بیوقفهی زمین میدهم و پشت به خورشید ، با نور ماه ، درون شبی ماهتاب ، جاری میشوم. شبهای من، همچون سیاهچالهای عمیق هستند که من درونشان غرق اندوه و حسرت میشوم .زندگی در عشق سخت است. عاشقی در انزوای این باغ ، سختتر. _تنِ لُخـتِ این باغ ، از جبرِ خزان ، زرد ، رَنجور و آزُرده خاطر میشود . نیمه شبها ،هرچه تاریک تر، ستارگان، روشن تر ز قبل ،به چشمان عاشقپیشهام میآیند. . من از این همه تشنه لب ماندن ، دل شکستهام.–من از داغ این عشق آسمانی ، سوخته و ساختهام. من با این نافرجامی ،قُمار عاشقی را باختهام. آه... بخدا که من از حکم دل ، و دست روزگار در بازیِ فَلَک خستهام. شهریار جان گاهی در اوج تنهایی ، چنان درگیر نجوای درونم میشوم که رَوانم از عقلانیت پاک میشود. ناگاه به خودم که میآیم ، میفهمم چندین دقیقه است که من ، همچون دیوانهای ، درحال حرف زدن با خویشتن خویشم . یا که حتی شبی از فرط دغدغه و فکر و خیال ، شروع به قدم زدن در باغ کردم ، با خودم حرف میزدم ، از دست بیمهری و غرورت ، شِکوِه و گلایه میکردم . پس از مدتی ، به خودم که آمدم ، فهمیدم بیاختیار و ناغافل از باغ خارج شده و قدمهایم به پای درخت بیـــد کُهَــن رسیده ، و از خاطرات کودکی ، با درخت ، مشغول گَپ و گفتگوأم... آنگاه روحم به کالبدِ بیحجاب و دیوانهام دستور میدهد، که باید خودم را ببرم خانه ، باید ببرم صورتش را بشویم .ببرم دراز بکشد تا بلکه کمی آرام گیرد این جسم خسته!.. ،دلداری اش بدهم که فکر و خیال بیهوده و باطل نکند ،بگویم که می گذرد ، که غصه نخورد _ این دل من ، از چشم انتظاری و خیرگی به تیکـ تاکـ ثانیههای بیپایان خسته است. این روزها ، کِشتیِ روحم در دریای طوفانزدهی احساس ،در هَم شکسته. من ناامیدانه سوار بر قایقی کوچک از جنس ماتم و گریه ، ملتمسانه ، چشم به دوردستهای نامعلوم دوختهام . به امید دیدن ساحل امن آرامشی که به وسعت آغوش توست. اکنون دراین لحظه که کنارت نشستهام ، در پهنهی بیکران عاشقانههایم ، همچون تعبیر ، رسیدن به یک قدمی ساحل خوشبختیست. گویی که قایق کوچکم در دریای عمیق اشکهایم ، گذر کرده و نیمهشب ، آرام و بیصدا، در گِل نشسته. اما تمام تار و پود وجچدم از زخمهای طوفانی که ازآن گذر کردم ، در غم شکسته. غمی بی انتها که از شورعشق تو ، به روحم بسته. این روزهای بیقرار ، انعکاسِ نقش من چون سایه بر تن درختان بلند توسکا ، هر روز آرام و سر بهزیر بی وقفه می رفت و دو باره باز می آمد . ، لااقل برف نمی آید که تو ،عبور کنی از میان کوچه ، پایت بلغزد ، بلکه در آغوشم افتاده و دلم از گرمیه وجودت آرام بگیرد. آه..چه فکر احمقانهای... بارانی نمی بارد که خیس شوند ،موهایت ،همه چیز سطحی می بارد این ماه های اول پاییز. -جز اشک های من که عجیب نیاز به چند ناودانی دارند. حیف که نمی شود وگرنه اتاقت را تا انتهای این باغ ، کول می کردم و کنار اتاقم میگذاشتم ،آن وقت لباس هایت همسایه ی لباس هایم میشد. حالا فرقی نمی کند بودنت. مهم این بودکه من همیشه از عطرتو سوء استفاده میکردم. چه خوشبخت هستیم ما .چه خوشبخت هستیم ما. اما خود نمیدانیم. ما که از اندوهناک ترین روزها ،تنها عصرهای جمعه را به خاطر داریم، در کنار یکدیگریم اما از همدیگر غافل و از نیاز هم ، بیخبریم. چه تلخ خودمان را بر هم دریغ میکنیم. گیسوان من سفید ،اما لبان تو هنوز جوان است . خب آخر میدانی چیست؟ بگذار برایت اعترافی کنم؛ عشق پیچکیست که دیوار نمی شناسد. اصلاً مهم نیست تو چند ساله باشی، دل من همسن و سال تو ، رفتار خواهد کرد. -®مهری هربار که صحبتش تمام میشد ، نگاهی زیرکانه به چشمان شهریار مینمود ، تا اوضاع و شرایط را ارزیابی کند. و خاطرش جمع بشود که مبادا شهریار از مسیر تعین شده و جَـو موجود ، خارج شود. او در انتهای هر صحبتش ، و به محض ورود سکوت به محیط اتاق ، سریعا شروع به نقل صحبتی جدید مینمود ، تا بدین طریق ، پله پله خودش را به او نزدیک و نزدیکتر کند. مهری آسمان را به ریسمان میدوخت ، بین حرفهای بیربط و باربط پُــل میزد و هوشمندانه تمام لحظات را ، تصائب مینمود، او متکلم وحده شده بود تا مبادا ، فرصتی به شهریار داده باشد که با کمی اندیشیدن ، از اشتباهش آگاه بشود. مهربانو همچون ماری خوش خطو خال و باتجربه، پیچیده بود بر دورتا دور افکار شهریار. آنچنان که لحظه به لحظه ، هوش و حواص را بیش از پیش میربود و او را غرق در مسایل حاشیهای و گمراه کننده مینمود. حیلهی مهربانو ، چیز دیگری بود که حتی شیطان نیز در آن شب ، باید درس یاد میگرفت از نزد مهربانو. در عین آنکه خودش تنها شخصی بود که از چندوچونده ماجرا آگاه بود، اما باز چنان خونسردانه رفتار میکرد که خودش نیز گول میخورد و نقشهی اصلیش را از یاد میبرد. هربارکه یادش میافتاد، لحظهای سکوت میکرد و یک وجب به شهریار نزدیکتر میشد. او میچرخید و میپیچید به دور تقدیری نانوشته ، و شوم. جریان و روال طبیعی زندگیشان را با چنین نقشهای ، از سیر معمول خارج مینمود ، و آینده را با اعمالش ، پیشاپیش رقم میزد. هرچند ، اگر از حق نگذریم، نیّت کلی و هدف نهایی مهری ، چیزی جزء رسیدن و تصائب ، عشقش شهریار نبود ، اما روش غلطی را در زمان و شرایط و مکان غلطی انتخاب نموده بود. -®چند دقیقه ای ، در آشفتگی و افکار مبهم گذشت ، و مهربانو ، فنجان ها را جمع کرده و ابی به دست و صؤرتش زد ، و جلوی ایینه ، گونه های ، رنگ پریده اش را با انگشتانش ، ویشگونی گرفت تا کمی سرخ تر بچشم آیند. در این حال ، پسرک ، مشغول جمع کردنِ چوبـ ـکبریتهای شکسته و افتاده بروی فرش بود ، مهربانو ، به اتاق بازگشت وبه نگاه شهریار ،لبخندی هدیه دادو کنارش نشست. شهریـار نگاهی بهساعت مچیاش انداخت ونگاهی به بانو ، انگاه تا خواست لب بگشاید و اجازه ی خروج و بآزگشت به خانه را بگیرد ، با مخالفت بانو مواجه شد ، مهربانو نگذاشت تا پسرک حرف رفتن را بزند، پسرک خوب میداند که ، ترحم و سکوتش ، سبب شده که بانو به او وابسته و دلگرم شود ، و اندک اندک ، روزها و قرارها یکی پس از دیگری بیاید و این وابستگی عمیق تر بشود ، حال اگر پسرک بانــو را پس بزند ، و بگوید که به او علاقه ای ندارد ، بیشک بانـــو در دره.ی ناباوری ها سقوط خواهد کرد. مهربانو طلب یک آغوش را زِ ،یــــــارش میکند!.. شهریــــــار نگاهی به مویِ پشت لب بانو و لمس اشتباهش میکند!.. مهربـ ــــــــانو ، زیر لب ، تمنای صدبوسه را ز شهریارش میکند!.. شهریــــــار ، از درماندگی ، فکر راهی برای نجاتش میکند!.. بانو ، دست در دست شهریــــــار ، نگاهی به نگاهه بی قرارش میکند!.. از نگاهه بیصدای پسرک ، گوش به عزم فرارش میکند!.. مهربـــانو با لحنِ دلبرانه ، اغاز به شیرین زبانی میکند!.. نقل از کودکی تا شیطنت هایش میکند ، اقرار به دلبستگی ها یا که اشتباهاتش میکند !. بانـــو یکنفس ، و پیوسته صحبت میکند ، بچهگربه ، محو حرکت زلف پریشانش میشود. به یکباره حرفاز هزاران خواستگارش میشود! آنگاه در تَجَسمی اغراقگونه، و خیالی ، عاشقان سینه چاکش پشت درب باغ ، به صف میشوند . بچه گربه ، از تعجب ، کج میشود. شهریــــــار از بیریاحی به لکنت میپرسد ؛♪ پس چ‚٬چ‚٬چرا مُجَـرَد ماندهاید؟ - ®بانو مکثی میکند~~ ، آب دهانش را به غلط قورت میدهد ، و اسیر سُلفهای ناخوانده میشود . بچه گربه بعد این سوال احمقانه ، بیش از پیش با پسرکـ لــَج میشود. بچهگربه از سر تاخچه ، و لای پنجره ای نیمه باز ، به روی صندوقچهی قدیمی میرود ، و به زیر سایبان ایوان به باران خیره میشود. اما در داخل اتاق ، بانـــو به پسرکــغزلـفروـش نگاهی ز عشق و تمنّا میدوزد و بعداز لبخندی ژگوند، با صدایی آرامتر و لطیفتر از سابق میگوید ؛ ♪شهریارخان ،پیش از اینها از جنــس هرچه مَرد بیزار بودم ، قبل از دیدن قامت رعنای تو ، در عالم عشق ، غریب و بیکار بودم ، اما از زمانی که چشمم به چشمان جادوگرت خورده ، یک دل که نه! بلکه صد دل عاشق و شیدایت شدهام!... بچه گربه ، از پشت شیشهی بخار گرفته ی به تصویر ان دو خیره مانده . مهربانـــو از فرط پر حرفی ، کبود گشته.و رو در روی شهریــــــار نشسته و گرم سخن شده ،و در ادامه ی ، صحبتهای بداعه و بی هدفش ، میگوید؛ ♪((از نگاه اولی که چشمم به چشمت افتاد ، نگاهمان گره خورد به هم. یک سال اول ، از غم عشقت ، صدبار در خود شکستم. تا که عاقبت پنجشنبهی زخم خوردهای به تقویمم رسید، تو آمدی همراهِ غروبی دلگرفته و رنجیده حال، از کنارم گذر کردی و من در حسرت قطرهای توجه و یا بلکه سلام ، خیره به تو ماندم. ولی افسوس ، تو ز کنارم چنان بیاعتنا گذر کردی که گویی منکر وجودم در روزگار بودی. آن شب که رسید به ساعت سیاه ، باغ در تیرگی غرق شد و من در حسرت ذرهای نور و روشنایی ، سوی نیایش با خالق عشق ، شدم گرم نیایش . در آن شب ،غمگین و افسرده حال ،همچون تمام شبهای دگر در خلؤت به رازُ نیاز ، و مناجات، من نشستم، در دلم با معبود خویش سخن گفتم. خطاب حاضرترین ناظرترین قدرت کائنات گفتم؛ ♪ خدایاا پروردگاراا ،آخر به این ناکامی گناهم چیست؟ مگرنمیداند پسرکـ سربههوا که من بهعمد هرغروب ،هممسیرش میشوم!؟ خدایا، مگر نمیبیند که دلم شیفتهی چشمانش شده، از تجسم نگاه گیرایش ، سربه جنون میگزارم ، میشوم عصیان ، افکارم همچون نصیان میشود جاری در تمام وجودم ، از روح و روان تا رگ و قلب و هر شریان. انگار پسرک نمیبیند که از غم عشقش چشمانم شده گریان. دلم گشته اسیرش ، و لبریز شده ز غصه، لحظاتم همه پرغم و حالو روزگارم هجران. خدایا از حکمت این عشق ، مانده ام حیران!. بارالهی ایا پسرک ، نمیخواند از نگاهم که که بیش از پیش اسیرش میشوم! اینهارا در دلم زمزمه کردم و کمی قُرقُر زدم ، که ناگه چشمم به اینه افتاد و نگاهم، به زُلف سفیدم در قاب تصویر دوخته شد. ناگه شکی به دلم زد!.. بی اختیار در غم شکستم!. و گفتم به گمانم ، این نافرجامی ، ریشه از سن و سالم دارد . خدااایا ، انقدر مست و شیدایش شدم که از حقایق دور گشته و رسوایش شدم!.. چطور تاکنون نفهمیده بودم که بیتوجهی او نسبت به من، علت در تفاوت سنّیام دارد. ناگاه از این جبر زمان ، به گریه افتادم من ، اشکهایی که سرریز میشد بی اختیار ، همچون اشکهای یک شمع، نقش میبست بر گونهام آرام و دَرهَم. غم دو عآلم به دلم زد ، گوشهی تنهای اتاق با قلبی شکسته ، غرق در اندو و غم نشستم من. سرم را که از درماندگی و افسوس بیرون کشاندم ، نگاهم از طرح فرش جدا گشت و از تن دیوار ، بالا رفت. نگاهم بر قاب عکس مادرم ، روی دیوار نشست. با بُغضی در گلویم گفتم روی به قاب عکسی خاکگرفته و بی نور؛ ههِـ،ـی... روحت شاد مادرم ٫-این اشکها همگی از دست توست. هرچه در زندگی کم دارم من، همش تقصیر توست ٫- هر چه درد میکشم در این دنیا ، هرچه غم دارم از این دنیا ، همش حاصل و محصول ، اعمال توست. ٫- زیرا که زود بدنیا آوردی مرا ، ٫_ خودت هم که نماندی در این آشفته بازار ٫و بیخبر رفتی،- رها کردی در این دریای طوفانی مرا - چنین گفتم اما کمی بعد بی اختیار وجدانم بدرد امد ز گفتارم، و باز روی بردم سوی دیوار سمت قاب عکس مادرم ، با شرمندگی خیره ماندم به چشمان مهربانش ، و نادم و پشیمآن گفتم؛ که مادر ، دریاب مرا ، مادر زیبایم ببخش ، که روحت سزاوار شکوه و گلایه نیست!.. اصلا چه کسی گفته که تقصیر توست!.. ”حاشا کشیدم بر حرفهای خویش“ که، نه!.. هیچ هم اینگونه نیست!.. اتفاقا زایش من ،خیلی به موقع بود ، سرموعد، و کاملا درست!.. حتم دارم که گر فاصلهایست بین سن سال من و آن پسرک، سببش تاخیریست که از جانب اوست، و تنها تقصیر بی شکـ از مادر اوست ، زیرا که او محبوب ِمرا دیر و با تاخیر بیست ساله ، آورده بدنیا.«• -®شهریار جــاخورده و متعجب شده از چیزهایی که شنیده. او سخت درفکر فرو رفته. با خودش فکر میکند که آیا واقعا ، چنین عشق و علاقهای در وجود مهری نهفته است. چشمان شهریار گرد گشته و خیره به گلهای فرش، محو افکارش شده. مهری؛♪ شهریــــــار خان ، وقتایی که نیستی کنارم، توی خلوت تاریک و تکراری خودم ، انتهای این باغ لخت ، غمزده ام. نرسیده به نیمه شب، احساس می کنم کسی نام تو رو در من صدا می کنه. می ترسم این عادتِ عجیب، بلای جانم بشه . در فردا هایی که شاید این قرار نانوشته از خاطر هر دوی ما رفته باشه، شاید سالهای بعد وقتی ساعت شهرداری ، 12 بار نواخت به خاطر نیاریم که ما همیشه در این لحظه از شب ، در خفا و دور از چشم مستاجرها ، به هم میرسیدیم ، سلام میکردیم و بعد چای میخوردیم و گپ می زدیم و دل به این فرصت کوتاه خوش کرده بودیم. اما نه! هزار سال هم که بگذره، همیشه چیزی در این لحظه منو یاد تو می اندازه. من به این لرزش مدام دست و دلم پیش از هر سلام، عادت کردم. و تو میدانی تکرار این ،قرار، اتفاقی نیست. عشق ادامهی عادته!.. که تو رو ٬٫ که منو، ٬٫ به حسی پیوند میزنه. که می تونه تا همیشه بعد، بعد از ما، سالها بعد از ما ادامه داشته باشه. -®شهریار واقعا تحت تاثیر قرار گرفته و مات و مبهوت این همه احساس و سوز عشقی شده که دور از چشمانش ، بر مهربانو گذشته ، با تمام وجود ، دستان کوچک مهربانو رادر دستانش میگیرد و بوسهای ازسر عشق به دستان لرزانش میزند. بیرون اتاق ، باران به شدیدترین حالت ممکن میبارد و صدایش باصدای باد، پیوند میخورد ، دست سنگین باد ، بر صورت درختان باغ ، سیلی میزند، و تک تک برگهای زرد باقیمانده از شاخه ها جدا گشته و به دستان سرد باد سپرده میشوند. در این میان ، شاخهی جوان درختِ گِـردو، در هجوم طوفان ، مغرورانه میایستد ، و خم نمیشود. طبق قانون نانوشتهی باغ ، هر درختی که مقابل باد و طوفان سرخم نکند ، محکوم به شکست خواهد بود. و عاقبت دستِ بیرحمو بیتَرَحُمِ طبیعت، عدالترا اجرا میکند ، و شاخهی جوان درختگـِردو شکسته میشود. بچه گربه ، پشت صندوقچهی پیر ، بروی پوتین های شهریار بهخواب رفته ، و خواب آفتاب را میبیند. درون اتاق پسرک دلش برای دل کوچک و تنهای مهربانو سوخته ، و اشک در چشمانش حلقه بسته ، و اما در مقابل- ، بانو خیره به پسرک ، غرق تفکر شده و میبیند که با چرب زبانی هایش ، پسرک حسابی پخته و نرم شده ، و نهال فریبش ، بِوٰاسِطِهی دروغ هایی که فیالبداعه گفته ، به ثمر نشسته ، و جوانه زده. حال به نقشهی خود امیدوآرتر از همیشه میشود ، و مُصَمَم تر و پابرجاتر از سابق ، عزم خود را برای تصائب پسرک جذب میکند.. انگاه پنجرهی کوچکی در ذهنش باز میشود ، و نور امیدی را به وجودش میتاباند. حال اخرین درختِ حیله ، و دسیسه در درون افکار بانو ، به بار مینشیند . او که در راهه رسیدن به معشوقش از هیچ کاری ، کوتاهی و دریغ نمیکند ، بخوبی بر اوضاع واقف است که این اخرین ، شانسش برای تصائب شخصیست که با تمام وجود عاشق و شیفتهاش است . او که هرگز در زندگی ، تن به شکست نداده ، اینبار نیز به هر قیمتی ، پیش بسوی رسیدن به پسرک گام بر میدارد. و اخرین تیر خود را در تاریکی رها میکند ، تا بلکه از هر جهت ، شهریار را وادار و مجبور به ازدواج با خود کند ،آنگاه در حالتی مضطربانه و با حال و روزی ملتمسانه ، و با لحنی ساختگی و لبخندی مصنوعی و کرایه ای ، رو به پسرکــ، میگوید؛ ♪شهریــــــار جون تازه یادم اومد که از تو هیچ پذیرایی نکردم من!.. وای خدایا ، من چقدر هول شدم امشب ، و آصلا میزبان خوبی نبودم . شهریارجون، شما به من بگو که ، انــــار، دوست داری؟... برای باغ خودمون هستش. من هرسال ســـُرخ ترین انارها رو کنار میزارم برای مهمان هامون توی شب یلدا.
_پسرک با لُکنت و از سر خجالت و تعارف میگوید؛♪ (مــ،مــرسی ، مـ من دددیگه ـبـرم خـوخـونه!) بانو با شوخطبعی و با مهربانی میگوید؛ ♪نترس نمیخوام بدزدمت. پاشو بیا بریم توی اتاق خوابم ، چون انارهارو توی چمدون زیر تختم میزارم همیشه... -®شهریــــــار تمام حواسش به این نکته بود که ، خودش چند دقیقه قبل از ترس ورود اقاجون ، در اتاق خواب و زیر تخت خواب ، پنهان شده بود ولی ، در آنجا که هیچ چمدانی وجود نداشت ، پس بانو کدام چمدان را میگوید، اصلا کدام ادم عاقلی انارهای سرخ شب یلدا را در چمدان پنهان میکند؟ و در نهایت پسرک پیش خود به این نتیجه میرسد و باخود میگوید؛ که بانو واقعا ، یک تختهاش کم است. ولی نمیتوان گفت که خُــل است ، اما یکم عجیب است ، و گاهی شیرین میزند. هرچه است ساده و بیریاحست. همینکه کسی باشد که آدم را دوست بدارد و بیمنّت محبت کند، کافیست.
√\/__انگاه پسرک برای خالی نبودن عریضه میگوید ؛ ♪(اِ اِتفاقأ مــ مـا هم در بـ،باغچهی حَحَیاط طمان دِ دِرخت انار دداریم). -®مهربانو بی توجه به دروغی که لحظاتی پیشتر گفته بود ، از بی ریاحی در ادامه ی حرف شهریار میگوید؛♪ (خوش به حالتون ، خداشانس بده. والا ما که توی این باغ به این بزرگی ، همه جور درختی داریم ، مثلا درخت توسکا ، یا کاج و بلوط و درخت رز یادرخت انجیل ، درخت گردو ، درخت تبریزی ، درخت خرمالو و درخت گلابی ، درخت البالو ، درخت نارنج ، ولی درعوض ما فقط یه درخت انار داریم ، که اونم از شانس بد ما ، انار ترشِ. ) ®ناگهان سکوتی مبهم و معنادار فراگرفت اتاق را. و پسرک با تعجب و سردرگمی از حرفهای متناقضی که بانو میزد ، خیره به بانو خشکیده شد. انگاه لبخند از چهره ی بانو گریخت و بانو به چهره ی متفکر و مشکوک شده ی شهریار نگاهی انداخت و سریع پی به اشتباهش برد و با لحنی شوخ طبعانه ، برای جبران اشتباهش گفت؛♪ (الانم اون انارهای ترش رو با رنگ قرمزشون کردم ، تا بجای انار شیرین بزارم جلوی مهمان هامون. شوخی کردم ، چیه ترسیدی (قهقهی خنده) .-®پسرک از خنده های کودکانهی بانو ، خنده اش گرفت و جَو از خشک بودن درآمد و دوباره صمیمیّت اوج گرفت. سپس بانو با چشمانی مَست و لبخندی در عمق نگاهش، دست شهریار را در دستش به مهر گرفت ، و اورا به اتاق خوابش برد، و درب چوبی را پشت سرش جفت کرد. و چفتش را انداخت. پرده هارا کشید، و برق را بست.
√\/__شب به نیمه رسید ، طوفــــان خشمگین و بی عاطفه تر از ان بود که به شاخه های ضعیف رحم کند . و با هجوم طوفان ، شهر آشفته و پریشان گشت، در محلهی ضرب ، نیلیا در تبی سخت میسوخت ، و پیوسته در خواب هزیان میگفت. مادربزرگ ، بالای سرش ، بیتاب بود و بی وقفه ، دستمالی سفید و تاشده را با اب ، مرطوب میکرد و بر پیشانی و پاهای نیلیا میگذاشت. نیلیا در کابوس و تب ، تقلا میکند و میان هزیان هایش ، اسم داوود را بی نوسان و پرتکرار ، به زبان میاورد. گاه از سیم ویلونش ، حلقهی دار میبافت و خودش را حلق آویز میبیند ، و ناگاه از شدت ترس و هیجان ، نفس نفس زنان و متعجب ، از عمق خواب و کابوس به بیداری و اغوش مادربزرگ پناه میبرد. _درون باغ بزرگ ، درختان هلو ، یک در میان از جنگ با طوفان ، زخم برمیداشتند و شاخه - شاخه شکسته و بر متن خیس باغ می افتادند. درون خانهی دو طبقهی اشرافی ، فرخلقا درون اتاق مجلل و بزرگش ، بروی تخت خوابی دونفره و بزرگ به زیر مَلحفَِه ای به رنگ’ آبـــیدربــــاری‘ با آسایش خاطر ، خوابیده بود. و هاجر درون اتاق کوچکی درپشت آشپزخانه، دچار دلهره ای بی دلیل و ناخوانده شده بود. و لحظاتش پر اضطراب میگذشتند ، او اسیر و گرفتارِ هجومِ افکاری آزار دهنده و منزجرکننده گردیده بود و به ناچار غصه هایش را ، زیر آستر ، پیشبندش ، پنهان میکرد و در زیر لب ، زمزمه کنان به رسم عادت ، صلوات میگفت . و شیطان را لعنت میکرد. و گاه شروع به خواندن حمد و توحید میکرد. سپس در جستجوی آیات در پستوی حافظه اش ، سورهی کوثر را می یافت. و از اول باز همه را تکرار میکرد. تا اینگونه به آرامش درونی خود کمک کرده باشد. کمی بالاتر، درون باغ کوچک بانو ، طوفان بر تن باغ تازیانه میزند، و مستاجرهای ساکن در اتاقکهای ابتدای باغ ، همگی با چکه کردن سقف ، و صدای سقوط قطرات در درون ظرف ، بخواب رفته بودند. در انتهای باغ ،’ آپوچی جانه‘ بروی پوتینها ، پشت صندوقچهی پیر خواب بود.. پشت درب دوم اتاق ، حادثه ای بر پابود. و مهربــانو دم گوش شهریار ، به ارامی نجوا میکرد و میگفت؛ » از شوق هم آغوشی تو مست و خرابم - بیا ای تنها هم آغوش من...مرا به آغوشت راه بده ...بیا چشمانمان را ببندیم ...می خواهم وقتی لبهای معصوممان به هم گره می خورد و هر دو از لذت در آغـــــوش هم نفس نفس می زنیم از لذت متناهی جسممان وجود نا متناهی خداوند را با چشمان بسته تصور کنیم ...چشمانت را باز نکن ... نه ! نه !لبهایمان از گرمی شهوت خشک شده ... اما گونه هایمان از اشک خیس ...کاش در اوج نیازی که الان به من داری می تونستم غمخوار تو باشم.ای تنها همآغوش من !بیا که احساسم را برایت دست نخورده نگاه داشته ام و جسمم را به لذت بوسه ای نفروخته ام !بیا که می خواهم وقتی دستانت را به روی قلبم می گذاری از فرط لذت قطره های اشک بر گونه ام بدرخشد . می خواهم با اشکهایت بر تمام احساسم بوسه زنی ... !میخواهم اشکهایت تمام احساسم را خیس کند . بیا که سالهاست سر به دیوار نهاده ام . بیا ای تنها هم آغوش من ............. بیا !! و شهریــــــار ، درمانده ترین فرد ماجرا ، بیخبر از عواقب این حادثه بود...
★(صرف شدن فعلی از جنس رسوایی...) _از هم دریده شد ، تنپوش شرم و حیاء . از جوشش چشمه ی احساس ، کبوتر تشنه ی عشق ، پرعطش گشت ، شد بیقرار. از شوق وصال ، برخواست از بام عقل و تدبیر ، و پرکشید در اسمان احساس . انچنان مست ومدهوش پرواز شد که از سقف هفت آسمان گذشت و از پرواز سیراب شد. شهریار به خودش امد ناگه!... از کردهی خود نادم و پشیمان شد . اما ، خودش خوب میدانست که پشیمانی بعد از چیدن میوه ی ممنوعه ، بی معناست. او قربانی ِ حوا وحوس شده بود ، و فریب یک حیله ی ساده را خورده بود. او هرگز انتظار چنین ریسک و خطرى از جانب مهربانو را نداشت.... عاقبت ماجرای ان شب پیچیده گشت بر تقدیـــر ، آغازگری بود در سرفصلی جدید. سحر از راه رسید . جو سنگین و سکوتی عمیق حاکم در اتاق بود .. به یکباره ، زنگ ساعت شماتع دار فلزی ، از اتاق طبقه ی بالا بصدا در امد . همزمان صدای الله اکبر و بانگ اذان در فضا پیچید ، و در سکوت پس ازطوفان ، میشد صدای اذان را از مسجد در آنسوی محله به وضوح و رسا ، شنید . مهربانو دست پاچه ، از شوک برخواست و سریع از پله های چوبی به اتاق بالا رسید و زنگ ساعت شماته دار را خفه کرد پدر رسید .♪ ››؛ سلام اقاجون !.. بیدار شدید؟.. اقاجؤوون!.. خوابید؟.. الهی بمیرم یادم رفته بود میخواین روزه بگیرید و ساعت رو زودتر زنگ بزارم تا قبل اذان سحری بخورید. -®اما سکوت مطلق بود.. و صدای نفسهای در خواب اقاجون. مهربانو ارام و پابرچین نزدیک تر میشود و از خواب بودن اقاجون اطمینان حاصل میکند«« سپس از اتاق بیرون می اید و با دیدن خشاب خالیه قرص خواب ، تازه به یادش می اید که قبل خواب ، به عمد بیشتر از روال معمول به اقا جونش قرص ارامش بخش داده بوده . مهربانو کمی مکث میکند و تصمیم میگیرد که برای ارام شدن و ازبین بردن اضطرابش ، کمی در هوای ازاد بروی تراس ، به انچه پیش امده ، و بد و خوب رفتارهای اینده اش فکر کند. و سریع به نکتهی مهمی پی میبرد ، و تصمئم مئگیرد که از ان پس ، خودش را یک قربانی و طلبکار نشان دهد ، اما درواقع او کاملا در اجرای نقشه اش موفق و پیروز بوده و از ته دل شادمان است زیرا میداند برای رسیدن به هدفش و راضی شدن شهریار برای ازدواج با او ، تنها یک قدم کوتاه فاصله دارد. پس حرفهایش را یک به یک اماده و تمرین میکند در ذهنش و نزد شهریار میرسدو با پریشانی شروع به گفتن جملات یک به یک طبق سناریوی از پیش تعیین شده میکند:»» ” شهریار !..توچه هستی که مرا غرق درآغوش گناهم کردی! بیخبر بودم ازاین شهوتِ احساس، سیاهم کردی مست از باده و میخانه شدم، راه خودم گم کردم عاقبت پشت همین مظلمه کاری ، پناهم کردی. توچه بودی که دگر باره چنین خُردشده تندیسم! که چنان ولوله وشور به پاکردی ودرخود ریسم آنچنان گیج وگره خورده شدم ، زنگ زده افکارم ، ته این باغ ، آلوده به گناه و رسوایم کردی. از کردهی تو، زندان بلا مسخ شدم ، من کیسم برو ،انکارمکن، جمع بکن غدهی چرکین بشتاب ،تادراین شهر ندانند، که عشق تو مراکرده خراب ، اگر پنداری که شاعری !.. پس بنشین و ببین ، که سرایم غزلی ازتو، چنان نشردراین شهردهم ، بشَوَد پیرهن تو ،شب وروزت فقط رنج و عذاب . -®شهریار چنان گیج و منگ بود که با خودش آرزو میکرد ، کاش تمام آن اتفاقات ، تنها کابوسی شبانه باشند . اما او خودش خوب میدانست که در عالم بیداری و واقعیت ، گیر کرده و آنجا بود که فقط دنبال راه فرار و رهایی از آن شرایط بود.
/√_لحظاتی بالاتر.... درون شهری طوفانزده و آشفته، جوجه کلاغ درون قفسی قدیمی ، در خانهی سیدرباب(بیبی) در حال عادت کردن به زندگی در پشت میلههای قفس است. او از آنکه آب و دانه برایش محیاست، خوشحالست. ولی دلش میخواهد ، با قناری ای که همسایه اش است دوست شود، اما ظاهرا قناری از همنشینی و همسایگی با او ناخشنود است. هنوز یخ بینشان ذوب نگشته، اما کلاغ به حدی کوچک و نابالغ است، که نمیداند قناری در حال فخرفروشیست. و بلعکس از صدا و چَعچَع او لذت میبرد. قناری که تمام قد ، درحال عرض اندام و به رُخ کشاندن رنگ و رخسارش است، از خنگ بودنش کُفری و عاصی شده . _صبحگاه ،پس از طوفان شب قبل ، سر موقع به شهر رسید . و شهر را آشوب زده و آشفته دید. صبح با طلوع خورشید , شهر را از خواب پریشان، و کابوس شب پیش ،صدا کرد. انگاه درپس عبوره ابری ضخیم ، از میان خورشید و زمین، روزنه ای شکفت. فواره ای از نور از ان میان سوی شهر شتابان شد. و جرعه ای از آفتاب سرد پاییزی برچهره ی شهر تابان شد. و پرتو طلوع خورشید ، بروی مجسمه ی اسب و سرباز کوچک شهر (میرزا) منعکس شد. و به ارامی از تن خیس شهر ، بخار برخواست و کلاه فرنگی پارک محتشم خشک شد. از شدت بارش باران و طوفان شب پیش ، هر دو رودخانهی شهر ،(گوهر «» زَر) لبریز از اب شتابان و گریزان در عبور از شهر ، یاقی و سرکش جاری بودند . در محله ی قدیمی ساغر ،درون کوچه های آجرین ، صدای زنگ دوچرخه ی اقا جلال دو مرتبه مُمتَد شنیده شد. که به گوش ربابه خانم ، مثل سلام و صبح بخیر گفتن بود. سید رباب که شب پیش مهمانی ناخوانده به اسم آمنه ، سرزده برایش امده ، و با شروع باد و باران ، مهمان غریب و بی پُشتُ و پناهش یعنی آمنه را نزد خود شب نگاه داشته ، حال کنار رخت خواب او نشسته و در سکوت مطلق زل زده به او. و حرفهای عجیب و قصه ای که نقل شد را در ذهن خود مرور میکند. برخلاف خودش ، این بیوهی جوان ، سحرخیز نیست. آمنه در نیمه های شب بسیار هراسان و شتابزده با فریادی بلند ، از عمق خواب و دل کابوسی ازاردهنده ، به بیداری رسیده بود و از ترس در اغوش مادرانه ی ربابه پناهنده شده بود. آمنه در همسایگی ربابه خانم ابتدای گذر ، نبش نانوایی اجاره نشینه خانه ای کلنگی بود. ربابه از سر تجربه و عقل سلیم هیچگاه زودباور و ساده اندیش نیست و همواره پیچش مو را میبیند. اینک پس از درد دلهایی که زن جوان و کم تجربه ، برایش کرده بود ، احساس کنجکاوی اش گل کرده است. اما حرفهای زن غریب ، و اینکه تمام دارایی هایش را نقد کردهو باتمام پس اندازهایی که طی عمرش اندوخته بود از شهر خویش و خانواده اش طرد گشته و از دیار خود هجرت کرده تا به عشقش برسد ، قابل باور می اید و در طول عمر پنجاه ساله اش ، بارها چنین سرگذشتهایی را شنیده و یا حتی به چشمش دیده. اما سپس آنکه همچون یک تراژدی ، پس از چند صباحی ناگاه همسرش یک شب از سرکار بازنگردد و در نتیجه ی غیبتی چند روزه ، خبر برسد که همسرت فوت شده ، به همین سادگی ها برای رباب قابل پذیرش نیست. درضمن تلختر از حقیقت آن است که بیبی خودش از ابتدای امر ، متوجهی ماجرا شده ولی نمیداند چگونه باید به این روح جوان و سرکش ، بگوید که تمام پاسخها در لحظهی وقوع حادثهی تصادفش در آن غروب نأس ، نهفته است. او مطمئن است که بزودی آمنه از حقیقت خویش آگاه میشود. ربابه از جای برمیخیزد و بعداز نماز به ارامی چادرش را بقصد رفتن به باغی که در نزدیکی خانهشان است ٫ سر میکند ، و زیرلب ، بسم الله گفته و به کوچه قدم میگذارد، در انتهای حیاط درون دل سیاهه انبار ، گربهی سیاه و مرموز این خانه ، تمام شب را کنار رفیقی نامتعارف سپری کرده. و سوی دیگر انبار قفس کوچکــــ قناری بر میخ بزرگی اویز شده. و از ترس گربه ، اواز خواندن که هیچ ، حتی نفس کشیدن نیز یادش رفته. از طرفی دیگر ، جوجه کلاغ ، بحدی سیاه است که در طول شب ، در دل سیاهه انبار ، محو گشته بود. اینک با طلوع خورشید ، او نیز از میان تاریکی ، نازل میشود.
.