انجمن دیوانگان محبوب بومی شین براری
Saturday, 7 May 2022، 04:15 PM
...
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎ کلیک نمایید. عالی
علی لحافدوز
★مردی با کت های بسیاری بر تن در گرما و سرمای چهار فصل
رغیب عشقی شاه ، و توقیف مستغلات توسط .....
شهر من با کوچه باغ های قدیمی و چهره های غریبه آشنای صمیمی همچون صحنه ی یک فیلم طولانی ست ، چیزی چندین برابر طولانی تر از سریال اوشین.
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎ کلیک نمایید. عالی
علی لحافدوز
★مردی با کت های بسیاری بر تن در گرما و سرمای چهار فصل
رغیب عشقی شاه ، و توقیف مستغلات توسط .....
شهر من با کوچه باغ های قدیمی و چهره های غریبه آشنای صمیمی همچون صحنه ی یک فیلم طولانی ست ، چیزی چندین برابر طولانی تر از سریال اوشین.
آین شهر نیز بازیگران برتری نیز دارند . بازیگرانی که در اوج آشنا بودن و نامداری ولی اسیر غربت تنهایی خود هستند . بطور مثال مردی سالخورده و کوتاه قامت با ژاکت های پر تعدادی که بر تن دارد را همگان میشناسند به او علی لحافدوز میگویند، و او معمولا تمام طول روز را کنار سکوی قدیمی در محله ای قدیمی به نام سرخبنده مینشیند و چشم به جادو میدوزد. نه حرفی میزند نه چیزی از کسی قبول میکند و نه آنکه گداست. بلکه او عاشق است. کمتر کسی میداند داستان زندگیش چیست.
. ولی خب من از آنجایی که خود پیشانی سفید شهرم ، و نوه ی حاج آقابوده ام و از کودکی تمام شهر برای حل مشکلاتشان به خانه مان رفت و آمد مینمودند و من نیز در توفیقی اجباری شنونده ریز و درشت زندگانی آنان میشدم ، از سیر تا پیاز اهالی اصیل این شهر باخبرم..
اما خب هرگز نمیشود آن را اکران عموم گذاشت ، ولی درمورد علی لحافدوز بایست بگویم او از نوجوانی عاشق شد . ولی افسوس او عاشق کسی شد که یکروز سرزده از بازوی جاده با چمدان رسید ، او کی بود را نمیدانست در ابتدا .
. ولی هرچه بود برایش احترام خاصی قائل بودند زیرا با چند اسکورد و خودروی سرباز آورده بودندش ، و او در یک کروکی سرباز بود .
و برای اهالی شهر دست تکان میداد . قد بلندی داشت و چهره ی خندانی . گویی علی آن لحظه هیچ نمیدانست که آن مسافر و رهگذر کیست، چون که آن لحظه تنها ایستاده بود و آن زن بلند بالا برایش طبق معمول دست تکان میداد علی دلش لرزید یا که شاید میدانست او کیست ، و به اشتیاق دیدنش رفته بود
و ساعات بسیاری را چشم انتظار مانده بود . نمیدانم،
ولی میدانم که عاشق شهبانوی یک سرزمین شدن و چنین پافشاری به مدت بیش از چهل و هشت سال متمادی ، کاری بس عجیب است .
او نه طرفدار شاه بود و میدانست شاه کیست. حتی همچین نیز برایش توفیقی ندارد که انقلاب شده ،
او دلش لرزیده و همچنان آرزوی مرگ شاه را از سر حسادت و به قصد وصال با محبوبش در دل پرورانده ، علی از وضع مالی خوبی برخوردار بوده ولی مادیات برایش معنا ندارد او را به ظاهرش قضاوت میکنند و ظاهرا در نوجوانی لحاف دوز بوده
. از یک فرد قدیمی شنیده بودم که او زمانی حتی با کسی ازدواج کرده بود که شباهت های زیادی با شهبانو فرح داشت ولی آنقدر از فرح تعریف و تمجید کرده بود که آخرش همسرش او را رها و رفته بود . علی دیگر سکوت اختیار کرده و تمام عمرش را گوشه ی خلوت از پیاده رو چشم انتظار خیره به بازوی جاده می نشسته ، او چند منزل مسکونی در محله باقرآباد ، و نفت انبار داشت . دو سالی از هجرت او بسوی نور میگذرد و اوقاف نیز چشم انتظار مرگ افراد بی وارث ، پشت درب خانه نشسته بود و به محض خروج پیکر متوفی علی لحافدوز از سر دری چوبی و زیر طاق هشتی خانه ، اوقاف وارد شد .
البته خب خدا خیزشان بدهد. رحمتکشند، و برای امت اسلام و مستضعفان ، بر مستقلات خیمه میزنند. خودشان که از مال دنیا نفرت دارند. واقعا خدا تک تک زحمات شان را بی جواب نگذارد، الهی از عمر آنان کم و در عوض بر تعداد یاران صاحب زمان بیافزاید. و فلج ها را شفا ، و .... فرج آقا امام زمان عج ... را نزدیک بفرماید. الهه اَمین.
خلاصه علی رفت. خب او تا که بود ، نبودش کسی، کشت او را غم بی هم نفسی. تا که رفتش، همه یار شدند ، علی لحافدوز مرده و همه بیدار شدند. اوقاف ساکن منزل شد و علی زیر خاک شدش ،
♣︎ علی لحافدوز روانت شاد ، یادت گرامی و روحت قرین رحمت
..................................................
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
گلبهار و دوستش ایران
سالهای دهه هشتاد و نود کلانشهر رشت
★ زخم های روحی روانی پشت لبخندی گشاد
رویای دختری روستایی در قدیم برای هنرمندی سرشناس شدن در عالم رقص و مسیری متفاوت و عجیب در زندگی و دشنهی خیانت
تمام شهر او را میشناختند، دوستش داشتند ، هر چند که قد و قامت بلند و اندام درشت و خنده ی گشادی که بر لبانش بود راه به روی هرچه ظرافت بسته بود . او برایش فرقی نداشت که طرف مقابل را بشناسد یا نه ، شروع میکرد باقی خاطره اش را نقل کردن . یعنی خاطره را حین عبور از خیابان های شهر بطور پیوسته از مبدا تا مقصد برای هر رهگذر یک تکه کوتاه و بی سر و ته نقل میکرد، مدتی گذشت تا به لطف هم مسیر شدن با وی در یک جهت ، کاشف بعمل آمد که او دیوانه نیست ، بلکه تنهاست. او دیوانه نیست و حرفهایش بی سر و ته نیستند، بلکه اگر همقدم او در یک جهت باشی قادر به شنیدن تمام ماجرا خواهی شد و میتوانی درک کنی او چه حرف فلسفی ای را از بین خاطرات خنده دارش در آورده . او دائم میخندید، یک دوست شبیه به خودش نیز پیدا کرده بود به نام ایران . دائما آن دو با هم قهر و آشتی بودند . قهر آنان را همه ی شهر آگاه میشدند و دعوایشان را نیز شاهد میشدند. با تمام این جنگ و جدل ها ، حتی در اوج قهر ، باز آنها را کنار یکدیگر میشد در یک قاب پیدا نمود ، با این تفاوت که معمولا در اوج مشکلات در معاشرت و دوستی شان از یکدیگر ده متری فاصله میگرفتند و طوری مینشستند بروی نیمکت های پارک محتشم که گویی همچون کودکی نوپا از هم قهر کرده و دل شکسته اند .
موضوع دعوا هایشان نیز جالب بود ، مثلا گلبهار یک بار به من حین عبور از کنارش گفته بود : ایران رو دعوت کردم خونه ام ، بعد گفتش که پوستر هنرمند و رقصنده جمیله که روی درب کمد چسبونده بودم از من خوشگل تره . منم انداختمش بیرون و پوستر رو هم پاره کردم و ریختم جلوی پاش ، گفتم برو با جمیله دوست شو. لیاقتت همینه. خاکا تی گور ، کولکاپیس و شلخت.
(خاک بر اون گورت بریزم ، پرنده ی زشت و اردک شکل)
چند قدم بالاتر ایران را میدیدم که با حالت اندوهگین تکه های پوستر یک هنرمند محبوب را مانند پازل کنار هم میگذاشت و ناز میداد و گریه میکرد . ایران اهل آبرو داری بود ، به گمانم یک نخود عاقل تر از دوستش مینمود. زیرا در بدترین شرایط نیز منکر اختلافاتش با گلبهار میشد. شبیه دوست با مرامی بود که حاضر است هرکاری کند تا کسی بویی نبرد آنها با یکدیگر دعوا و قهر کرده آند. همچنین ایران هرگز تنها دیده نمیشد . ولی گلبهار سرکش و تکرو بود . چندین سالی او و دوستش ایران ، در شهر رشت شهره ی خاص و عام بودند . همه آنها را میشناختند . گلبهار یکبار در پارک برای جمع دختران دانش آموز نقل میکرد که عاشق رقصیدن است . رقص او را بیچاره کرده . او نقل میکرد که در کودکی و نوجوانی کافی بود جایی عروسی باشد ، حتی اگر میفهمید چه تاریخ و چه مکانی جشن عروسی برگزار میشود، تا شبانه از پنجره ی خانه ی روستایی شان فرار را برقرار کند و خودش را به هر زحمتی به آن جشن در مثلا اکباتان تهران برساند ، و با آنکه هیچ نمیداند داماد و عروس کیست ، از اول تا آخر جشن برقصد . او میگفت که یک کلاه سیاه دور لبه دار داشته و آنقدر شاپاژ میگرفته که پولها درون کلاه جا نمیشده ، و بعدها با خودش یک کیسه سفید گلدار میبرده و برای آنکه او را از مجلس بیرون نکنند هرچه میگرفته با عروس و داماد در سه بخش تقسیم میکرده . خودش میگفت که در نوجوانی و جوانی اندامی ترکه ای و ظریف داشته ، موی بلند ، ولی هر جور احتساب میکنم محال است همچین مشخصاتی تبدیل به چنین کسی بشود ، اما از ته دل ایمان دارم که او دیوانه نبود، زیرا لحظاتی که از قدیم نقل میکرد آنچنان جدی ، غمگین ، بغض آلود و معصوم بود که پر واضح بود حقیقت را میگوید ، حال شاید در شرح ظاهری کمی اغراق کرده باشد ولی او درد هایی داشت . از شوهرش که حرف میزد گریه میکرد ، او زخم خورده ی خیانت بود . او میگفت که شوهر به او قرص میداده که او هیچ نمیفهمید چه میکند و چه خبر است ، آخرش نیز به محض بستری کردنش در تیمارستان، و گرفتن برگه ی عدم صلاحیت روانی او ، به دادگاه رفته و فرزند و اموالش را تصاحب کرده بود و او وقتی از بیمارستان روانی مرخص شده بود کسی برای بردنش نمی آمد، او به سختی به خانه بازگشته بود ولی جا تر بود و بچه نبود. حتی خانه مالک جدیدی داشت . این گفته هایش را اهالی بومی شهر سنگر تایید میکنند. ولی خب تا سر صحبت هر دو طرف ننشسته باشم نمیتوانم بگویم که ماجرا و اصل موضوع چه بوده . این ما را بس که گلبهار یک جمله در میان تاکید مینمود به پیراهن تن خود اطمینان نکنید . و این خودش یک دنیا حرف دارد .
حدود ده سالی میشود که گلبهار با آن صورت گرد و گونه های گل انداخته و چهره ی بی آرایشش و خنده های خاص در این شهر دیده نشده . میخواهم بگویم که اهالی شهر من ، هرگز او را در هیبت و قامت فردی دیوانه ندیدند و او را دوست داشتند زیرا آزارش به کسی نمیرسید مگر آنکه زورش به دوستش ایران برسد و یا پوستر کاغذی را پاره کند .
♣︎ هر جایی هستی شاد و سلامت باشید هم وطنان من .
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
سیما
دختر نانوا از سرخبنده
(سرخبنده، یکی از محلات قدیمی و با اصالت کلانشهر رشت است)
میگویند صدایش ملکوتی بود ، آنچنان زیبا و اعجاب انگیز که همه را شوکه میکرد.
نه آنکه تصور کنید ترانه های شاد و آهنگین بخواند ، نه، او اذان میزد .
نه آنکه در مسجد . بلکه با صدایی رسا و گیرا و تاثیر گذار ، بر سر پلکان های چشمه ی آب در محله سرخبنده و باقرآباد تا که خلوت میدید شروع به چهچهه زدن آواز های سنتی و دستگاه های اصیل ایرانی همچون شور، ماهور، دشتی، و اصفهان میکرد.
کسی به محتوای واژگان و ترانه ی او توجه نمیکرد بلکه آنچنان زیبا چهچهه سر میداد که هر کسی را تحت تاثیر قدرت و جنس صدایش میکرد ، البته تنها زمانی که کسی را دور برش نمیدید اعتماد به نفس چنین کاری را پیدا میکرد، کافی بود کسی تشویقش کند و زول بزند به او ، تا اینکه او به محض متوجه شدن آوازش را قطع و از خجالت پا به فرار بگذارد .
او هرگز حرف نمیزد . مگر آنکه آواز بخواند و یا شروع به اذان زدن کند . هرگز کسی ندانست بی آنکه او ساعتی داشته باشد یا که از کسی کمک بگیرد چگونه آنقدر به موقع و درست شروع به سر دادن بانگ اذان میکرد.
گویی همواره یک ثانیه زودتر از مسجد محله او عزم سر دادن بانگ اذان کرده باشد . نه آنکه بخواهد از مسجد و صدای اذان بفهمد که وقت اذان است . او کمی خاص بود ، هرگز دوستی نداشت ، هرگز با کسی کلامی حرف نزده بود و خیلی ها در قدیم معتقد بودند که او نمی تواند حرف بزند و تنها آواز خواندن بلد است و بانگ اذان .
او در نیم قرن پیش از محبوب ترین های این شهر بود . پدری نانوا و کمی غیر معمول داشت ، نمیشود یک نانوا شریف و زحمتکش را دیوانه خطاب کرد ، ولی خب کمی غیر معمول بود . مادرش نیز زنی محترم و خانه دار بود .
آن زمان شهر کوچک بود و خب آوازه اش در تمام شهر پیچیده بود ، این ماجرا دقیق مربوط به سالهای ۱۳۴۰ هجری شمسی است . یعنی بیش از نیم قرن .
از زمانی که پیش نماز مسجد بنا نهاد که باید سر سیما حجاب کنند سیما وضع روحی و روانی اش بدتر شد . او مانند روحی رام نشدنی در پیکری انسانی و پاک بود که هیچ محدودیت و مرز و حد و نصاب و عرفی را بر نمی تابید.
سیما سالها دیده نشد، او پیش از انقلاب با شرایطی کم ثبات و عصیان زده دیده شد که دیگر حرف میزد، و بیش از اندازه نیز حرف میزد، لحظه ای متوقف نمیشد کلامش و از دست بر قضا حجاب هم داشت ولی دیگر آن آرامش و لطافت و معصومیت پیشین را نه . سیما را به نام دیوانه سیما خطاب میکردند. و او نیز توجهی نداشت، گویی کسی را نمیدید، و فقط با خودش حرف میزد، از جمله چیزهایی که در مورد او گفته میشود این است که او به محض پیروزی انقلاب اسلامی در بیست و دو بهمن سال ۵۷ شروع به خوشحالی کرده بود و حجابش را از سر برداشته و گفته بود ؛
》 آخهههش، راحت شدیم. چی بود آخه به زور روسری سرمون کرده بودند .
خب گویا کاملا در جهت اشتباه مسائل را تفسیر می نمود .
♣︎ روحت شاد و یادت گرامی مهربانوی پاک سرشت سیمای خوش صدا روحت قرین رحمت
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
صمصام
اصفهان ، اواخر قرن ۱۲ ه ش، تا اواسط قرن پیش
ملقب به بهلول روایت ها
در اصفهان، بهسختی میشود قهوهخانهای یافت که قاب عکسی از او بالای سرِ قهوهچی نباشد؛ حتی حالا که هرازگاهی یک مغازهی قدیمی با چند تختهی چوبی و سفرهی قلمکار و مخطه، تبدیل میشوند به قهوهخانه و سفرهخانهی سنتی و پاطوق جوانانی که ساعتها از روزشان به شنیدن قلقلِ قلیان و پروخالیکردن سینههاشان از دود آن میگذرد. معمولاً هم عکسِ قابها یکی است؛ همانی که در آن پیرمرد، عمامهی سبزی بر سر دارد و کتی قهوهای بر تن، لبهی تختی روی یک پتوی پشمیِ آبی نشسته و سریِ چوبیِ قلیان بر لب و کمر لولهی قرمزش در دست، به دوربین خیره شده است. این عکس، حکم یکجور هویت صنفی دارد برای قهوهچیها و سفرهدارهای اصفهانی که بودنش حتی از جواز کسب شهرداری هم برای یک قهوهخانه مهمتر است. مثل یک شجرهنامه که انتسابشان را به یک خاندان، به یک مجموعه افراد، به یک هویت، گواهی میدهد برای دیگران، برای غریبهها، و مایهی فخر و مباهات است برای دارندهاش.
اما این فقط قهوهچیهای شهر نیستند که علاقهشان به پیرمرد را به رخ میکشند. توی بازارِ شهر، یک سر که بگردانی، هر گوشه، بیبروبرگرد عکسی از پیرمرد را میبینی که روی دیوار کارگاه قلمزنی یا مسگری یا بالای دخل یک مغازهی گزفروشیی یا عطاری یا هرچه، جا خوش کرده. در اغلب عکسها هم پیرمرد یا دارد قلیان میکشد یا سوارِ اسباش است.
سیدمحمد صمصام، مشهور به «بهلول اصفهان»، جزیی از حافظهی تاریخی مردم شهر اصفهان است؛ از چهار پنج دههی پیش تا امروز. صمصام در سال 1290 شمسی در محلهی صرافهای اصفهان و در خانوادهای از سادات موسوی معروف به قلمزن اصفهانی متولد شد و در آبان 1359 در اثر سانحهی تصادف از دنیا رفت.
برای یک غریبه، روبهروشدن با شخصیتِ صمصام کار آسانی نیست. او جزو همان گروهی از افراد است که در داستانهای عامیانه و حکایتهای مردمی، نه فقط در فرهنگ مردم ما، بلکه در دیگر فرهنگها هم، نمونههای فراوانی میشود ازشان سراغ گرفت. کلیشهی شخصیتی فردی رند که ظاهری غلطانداز دارد و تظاهر به دیوانگی میکند. عالِمی که گویی نمیخواهد دیگران ـ یا لااقل همهی دیگران ـ متوجه عالمبودنش شوند. دانایی که خود را به نادانی میزند. و مخاطب، خصوصاً مخاطب ناآشنا، در مواجهه با او تکلیفاش روشن نیست. ممکن است بتواند حدس بزند که پشتِ این تظاهرِ عامدانه، یک رندیِ عالمانه است. اما همیشه نمیتواند این حدساش را به یقین مبدل کند یا آن را به دیگران منتقل سازد. و همین برگ برندهی شخصیت مورد بحث ماست. شخصیتی که نمیدانیم دقیقاً چه باید بنامیماش و تناقضهایی که در ظاهرش نمایان است، مانع میشود که بتوانیم یک نام یا صفت مشخص بر آن بنهیم. در برخی منابع از این افراد با عنوان «عقلاء المجانین» یا «فرزانگان دیوانهنما» تعبیر شده است.
در فرهنگ اسلامی، نمونهی معروف و شاخص این شخصیت، ابووُهیب بن عمرو بن مغیره است که همه او را به نام «بهلول» ـ در لغت به معنای مردِ خندهرو و سادهدل ـ میشناسند. بهلول، ظاهراً مردی معاصرِ هارونالرشید ـ خلیفهی عباسی ـ و از شیعیان اهلبیت بوده که در عین بهرهمندی از علم، خود را به دیوانگی زده و در کوچههای بغداد همبازی کودکان شده بود. اما در همان عالمِ جنون، گاه رندانه سخنان نغزی بر زبان میآورد که بر مخاطب تأثیر عمیق میگذاشت. مشهور است که بهلول به توصیهی امامکاظم(ع) و برای درامانماندن از گزند حکومت عباسی دیوانگی پیشه کرده بود.
در تاریخ و بیش از آن در فرهنگ شفاهی و عامیانهی مردم، حکایات بسیاری از بهلول و شخصیتهای دیگر مشابه او نقل میشود. سیدمحمد صمصام، پیرمرد اصفهانی بذلهگوی بحث ما هم از جملهی همین افراد است. در حکایتهایی که از زندگی عقلای مجنون، از بهلول تا صمصام، نقل میشود، برخی ویژگیهای مشترک وجود دارد که نخ تسبیح اتصال این افراد به هم و شکلگیری یک شخصیت (تیپ) است.
مهمترین ویژگی این شخصیتها همین است که سخنانی بر زبان میآورند که دیگران از بیانشان بههردلیل از جمله محدودیت شرایط اجتماعی و سیاسی ناتواناند. گو آنکه دیوانهگی حکم پوششی را برای این افراد دارد که از یکسو به آنها در بیان برخی حقایق ممنوعه و انتقادهای صریح آزادی میدهد و از سوی دیگر حفاظی میسازد که ایشان را از مؤاخذه یا مجازات بهجهت بیان آن حقایق و انتقادها میرهاند. باایناوصاف میتوان گفت فرزانگان دیوانهنما، محصول مجموعهی شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی زمانهی خود اند. شرایطی که به آنان اجازه نمیدهد هم بفهمند و هم دیگران بدانند که ایشان میفهمند. برای همین خود را به دیوانهگی میزنند تا به نوعی از خود سلب مسئولیت نمایند و حاشیهای امن برای انتقادات خود فراهم آورند. طبعاً هرچه شرایط سیاسی و اجتماعی بستهتر و آزادیها محدودتر باشد، و عقلا نتوانند به بیان عقاید خود بپردازند، فضا برای ظهور فرزانگان دیوانهنما فراهمتر میشود.
نقل میکنند که یکسال در محرم، صمصام روی منبر مقتل سوزناکی برای مردم میخواند و در آخر میگوید: «ای جماعت! متأسفانه امسال کسی برای امامحسین تعزیه برگزار نمیکند. بهجایش میخواستند تعزیهی آدم و حوا اجرا کنند. پیداکردن حوا که کاری نداشت؛ اما هرچه گشتند، آدم پیدا نشد. هی گشتند و گشتند و گشتند. به کاخ نیاوران رفتند، آدم پیدا نکردند! به کاخ سعدآباد رفتند، آدم پیدا نکردند! به دفتر نخستوزیری رفتند، آدم پیدا نشد که نشد! هرجا رفتند، اثری از آدم نبود! خلاصه به سراغ من آمدند، ولی من هم وقت نداشتم!»
ویژگی مشترک دیگر فرازنگان دیوانهنما، همین بذلهگویی، حاضرجوابی و زبان طنزشان است. این ویژگی هم باز به اقتضای فضای بستهی جامعه مربوط است. زبانِ طنز، در شرایطی که آزادی بیان محدود است، کاربرد بیشتری مییابد. طنز و اقسام آن برای گوینده امکانی فراهم میآورد که یک سخن را هم بگوید و هم نگوید. طنز، با لطایف الحیل، زمختی و سختیِ انتقاد را میگیرد و منعطفاش میسازد. جوری که تحملاش برای شنوندهی صاحب قدرت راحتتر شود یا لااقل کمتر خشماش را برانگیزاند. از سوی دیگر بهموازات صاحبان قدرت و مکنت، دیگر مخاطبِ فرزانگان دیوانهنما مردم اند؛ و مردم زبان طنز را بهتر میفهمند و میپسندند.
حاضرجوابیها و مطایبههای صمصام هنوز هم در خاطرهها باقی است. چهرهای که مردم شهر از او در یاد دارند، پیرمردِ بشاش و اهل کنایهای است که حتی موقعیتهای کاملاً جدی و سخت را میتواند با یک ظریفه تلطیف کرده و جدیترین حرفها را به طنزترین زبانها بیان کند. آنهم در شهری چون اصفهان که زبان طنز و کنایه، در محاورات روزمرهی خرد و کلانِ مردمش جاری و ساری است. پای ثابت طنزهای صمصام، اسب سفیدش است که همیشه و هرجا همراهاش بوده و در موقعیتهای بسیار، خود دستمایهای برای طنزپردازیهای او بوده است. طنزهای صمصام، به اقتضای موقعیت، گاه گزنده بوده و گاه التیامبخش. اما درهرحال پشت زبان طنزش، درصدد رساندن حرفی و پیامی بوده است.
نقل میکنند که روزی صمصام سوار بر اسبش در حال عبور از خیابان چهارباغ بوده است و وارد منطقهی ورود ممنوع میشود. سرباز شهربانی که ایشان را میشناخته جلو میرود و با قاطعیت خطاب به او میگوید که نباید وارد آن منطقه شود. صمصام هم همانطور که به راهش ادامه میداده، دم اسبش را بالا میزند و میگوید «اگر خیلی نارحتی، پلاک اسبم را بردار و به مافوقت گزارش کن!»
سومین ویژگی مشترک فرزانگان دیوانهنما مردمداری ایشان است. فرزانگان دیوانهنما، بهمعنای دقیق کلمه مردمی اند. صبح و شبشان در کوچه و بازار میگذرد. با اقشار مختلف مردم همسفره اند. با کوچک و بزرگ و غنی و فقیر نشست و برخاست میکنند و در غمها و غصهها و خندهها و شادیهاشان شریک اند. خصوصاً با فرودستان بیشتر میجوشند. درعین فرزانگی، دیوانهنمایی مانع از آن میشود که مردم آنان را برتر از خود بپندارند. بسا که بهعکس بسیاری از مردم، خصوصاً جوانترها، ایشان را دیوانگان فرزانهنما میشمرند تا فرزانگان دیوانهنما. و همین برای ایشان فرصت مغتنمی است که بیشتر و بیشتر با اجتماع و دردها و رنجها و کاستیهای زندگی مردم آشنا و نزدیک شوند و بتوانند به کنجها و گوشههایی از زندگی مردم سرک بکشند که هیچ عالم و حاکمی راه به آنجا ندارد. همین است که در حد وسع خود میکوشند به درد مردم برسند و گرهی از کارشان بگشایند.
این ویژگی هم در صمصام بهشکل برجستهای وجود دارد. ازجمله خصایصی که صمصام را در یاد مردم اصفهان ماندگار کرده، اشتغال او به کارهای خیر و دستگیری از مستمندان است. صمصام این کار را به شیوهی خاص خود و در قالب همان طنازیها و تظاهرها انجام میداده است. مانند آنکه هرکجا منبر میرفته، گاه در حین مجلس و همان روی منبر، از صاحب مجلس میخواسته که پولی بابت منبر در خورجینش بگذارد! حکایتهای بسیاری از اقدامات خیریهی صمصام نقل میکنند. اینکه او چهگونه با همان بذلهگویی و نکتهسنجی و گاه مچگیریهای خاص خود، از فلان مسئول مملکتی یا فرد متمول یا تاجر سرشناس پولی ستانده و آن را مخفیانه خرج یتیمها و فقرای شهر کرده است. نه فقط متمولین، بلکه بسیاری از آنها که دستشان به دهانشان میرسیده و میدانستهاند که صمصام این پولها را خرج چه میکند، هر وقت سر راهشان قرار میگرفته، پولی نذر او میکردند تا از طرف ایشان خرجِ امور خیر کند.
یکی از اهالی اصفهان نقل میکند که روزی به منزل صمصام رفته بودم. دیدم ایشان مشغول شکستن مقداری بادام است. حین صحبت، شکستن بادامها تمام شد و او هر بادام را برمیداشت، نوکش را میکند و به دهان میگذاشت و مابقی را درون کیسهای میریخت. کنجکاو شدم که دلیل این کار چیست؟ پرسیدم. گفت این بادامها قرار است به تعدادی بچهی صغیر برسد. با خودم گفتم در زمان بیکاری، آنها را مغز کنم. بعد فکر کردم نکند یکی از این بادامها تلخ باشد و کام بچه یتیمی را تلخ کند. این است که آنها را میچشم تا مبادا تلخ باشند.»
ویژگی دیگر برخی فرزانگان دیوانهنما، صاحبکرامتبودنشان است. اینکه مردم ایشان را دارای قدرت برتر میدانستند که میتوانند به اذن خدا دست به اقداماتی فراتر از قدرت طبیعی انسانهای معمولی بزنند. کسانی که نفسشان حق است، دستشان شفاست، و دعاشان مستجاب. فرزانگان دیوانهنما، موقعیتی متناقض در دیدهی مردم دارند؛ یک زمان بهجهت دیوانهنمایی و حرفها و رفتارهای غریبشان سوژهی خنده و سرگرمی مردم اند، یک زمان معلم تذکردهندهای که بهگاه لزوم از تنبیه هم ابا نمیکند، و یک زمان هم حلال مشکل و گشایندهی گرهی که در زندگیشان افتاده. این موقعیت متناقضی است که آنان خود برای خود گزیدهاند.
حکایات بسیاری از کرامات صمصام در افواه مردم نقل میشود. کراماتی که خصوصاً با عنایت به انتسابش به خاندان سادات، ارج و قرب بالایی در نظر مردم داشتند. هنوز هم کم نیستند کسانی که برای رفع حاجتشان نذرِ صمصام میکنند.
ازجمله نقل شده است که یک روز صمصام به مغازهی نجاری یکی از دوستانش به نام مشهدی عباس میرود و از او سهم فقرا را طلب میکند. او هم مقداری پول از شاگردش قرض میکند و به وی میدهد. صمصام از مشهدی عباس میخواهد فردای آن روز به خانهاش برود. او نیز میرود. صمصام یک خورجین پر از بستههای تقسیمشدهی گوشت قربانی را پشت اسبش میگذارد و به مشهدی عباس میگوید همراه اسب برود و دمِ هر خانهای که اسب ایستاد، یک بسته از گوشتها را به صاحب آن خانه تحویل دهد. مشهدی عباس، متعجب و حیران، به دنبال اسب راه میافتد. اسب به مناطق فقیرنشین شهر میرود و در فواصل متفاوت، مقابل خانههایی میایستد. مشهدی عباس طبق مأموریتی که صمصام برعهدهاش گذاشته بوده، بستههای گوشت را تحویل صاحبان خانهها میدهد و پس از اتمام بستهها، به منزل صمصام برمیگردد. همین که مقابل در خانه میرسند، صمصام از داخل خانه با صدای بلند میگوید «عباسآقا! سهم خودت را هم از خورجین بردار و برو!» مشهدی عباس پاسخ میدهد «آقا! همهی گوشتها را تقسیم کردیم. دیگر چیزی نمانده». صمصام باز میگوید «به شما میگویم سهمت داخل خورجین است. آن را بردار!» مشهدی عباس با تعجب دست داخل خورجین میکند و میبیند یک بسته گوشت در آن است. آن را برمیدارد و به خانهاش میرود.
فرزانگان دیوانهنما، از زمرهی مردمیترین و محبوبترین شخصیتهاییاند که کمابیش در هر شهر و دیار نشانی ازیشان میتوان جست. شخصیتهایی که شاید در اسناد رسمی چندان نامشان نباشد، اما در لوح ذهن مردم عادی نام و یادشان نقشی ماناست. در زمان حیات، مونس و همراه همیشهگی مردم اند و پس از مرگ هم خاطرهشان تا سالها و قرنها در ذهن آنان باقی میماند و سینه به سینه به آیندگان منتقل میشود.
این حکم در مورد صمصام هم بهخوبی صادق است. بسیاری از مردمِ اصفهان، هنوز که هنوز است در گپ و گفتهای دوستانهشان، خاطرات او را برای هم بازگو میکنند. با یادآوری شوخیهایش میخندند؛ هر شبِ جمعه، اگر کاری برایشان پیش نیاید، میروند «تخت فولاد»، تکیهی بروجردی، سرِ قبرش و با تکهسنگی چند ضربه به قبرش میزنند و زیر لب فاتحهای میخوانند؛ و برای رفع حاجاتشان نذر او میکنند؛ حلوا، کاچی، شلهزرد، کیک یزدی، خرما، گز، نُقل، شکلات، هرچه.
صمصام، با اینکه بیش از سه دهه از مرگش میگذرد، برای خیلی از مردم شهر هنوز زنده است. هنوز با اسبش از کوچهها و گذرها رد میشود و با عابران و کسبه خوشوبش میکند. هنوز به خانهی بچهیتیمها و فقیرها سرک میکشد. و هنوز از نفسِ حقاش کار میآید"
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
طاهر
رشت قرن پیش . فوت پنجم اسفند ۱۳۸۳
★ پسرکی پیر سراپای او غرق کودک درون
طاهر ساکن محله ی ضرب بود ، جوانی خوش تیپ و خوش برخورد ، محبوب محله بود و دخترانی نیز در کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی محله چشم انتظارش می ماندند تا او بیاید و رد شود تا به بهانه ای او را صدا کنند و چند جمله ای با وی هم کلام شوند . آنها برایش رویای عاشقانه بافته بودند ، برای سایه اش قش میکردند، معمولا هربار که او را فرا میخواندند و عزم کلامی عاشقانه میکردند بی نتیجه می ماند ، زیرا او چشم پاک تر از این حرفها بود ، و تنها لبخندی از سر شرم و حیا بسنده میکرد، خجالت وجودش را فرا میگرفت و از سر خصلت محفوظ به حیا بودن سرش را پایین انداخته و پایش را تند کرده و از آنجا متواری میشد.
همه چیز خوب و عادی بود تا آن روزی که مادر طاهر برای عیادت یکی از دوستان خانوادگی راهی شهرستان¹ شده بود ، و در بازگشت کمی تاخیر داشت ، آن دوران تلفن و امکانات ارتباطی به این صورت نبود و در یک روستا و شهرستان¹ شاید تنها یک خانه از تلفن ثابت برخوردار بود و باقی همسایگان تل صدها متر آنسوتر آن شماره را به بستگان خود میدادند و تنها برای آموز ضروری تماس میگرفتند. طاهر متوجه غیبت و تاخیر مادرش شد ، تماس با تنها شماره ی موجود در همسایگی آن دوست خانوادگی در شهرستان¹ گرفت ، اطلاع حاصل نمود که صدای گریه و شیون و زاری می آید ، دیگر مناظر نماند و یاد خواب پریشان شب پیش افتاد و در آن روز تعطیل و هوای طوفانی شروع کرد پای پیاده سمت شهرستان¹ رفتن . او تا به نزدیکی جاده ی شهر سنگر رسیده بود که حادثه رخ داد . کسی نمی داند چه شد و چه اتفاقی افتاد ، ولی طاهر را یافتند که گویی شهاب سنگی به او برخورد کرده باشد ، زیرا شکستگی های بسیار و آثار سوختگی در او به وفور یافت میشد. برخی میگویند که مینی بوس در سیاهی شب به او زد و فرار کرد . طاهر قدرت تکلم خود را از دست داد و عقلش نیز در صحنه ی حادثه جا ماند . او کودک شده بود .
چندی بعد او با یک اسباب بازی چوبی که بی شباهت با کالسکه کوچک با چرخ های چوبی و نا متناسب بود در محل آمد و رفت میکرد و بند بلندی به آن بسته بود و هر جا میرفت آن اسباب بازی را با خودش حمل میکرد .
او بی آزار بود و مهربان . تا آخر عمر و سن پنجاه سالگی تمام اهالی محله آمین الضرب بسیار دوستش داشتند ، زیرا خوش قلب ، مهربان و محترم بود . او شده بود پسر خوانده ی تمام اهالی محله . او از خانواده ای اصیل و شجره ای محترم بود ، تمامی اعضای خانواده اش قابل احترام و نام آشنا بودند .
طاهر در برف سنگین سال ۱۳۸۳ در حاشیه رودخانه ی زرجوب فوت نمود . و در کمال احترام و اندوه بسیار به خاک سپرده شد . پسرک خوش قلبی که جبر تقدیر و مبتلا به حادثه ای تلخ شد و باقی زندگی اش را با کودک درونش سپری کرد . به زندگی فردی با چنین حالی را اینچنین محبوب ندیده ام .
طاهر روحت شاد و یادت گرامی .
¹_ شهرستان : نام یکی از روستاهای شبهه شهرستان در نزدیکی شهر سنگر است و سنگر نیز در جنوب کلانشهر رشت واقع شده .
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
روح پرور
بانوی آوازه خان وطن و مشکلات اعصاب در برهه کوتاهی در سال ۵۷
روح پرور را تقریبا اکثر غریب به اتفاق افراد زنده دل و پویای سالهای پیش از انقلاب پنجاه و هفت میشناسند.
عده ای او را با لقب روح پرور نیروی هوایی میشناسند
زیرا در آغاز فعالیت هنری خود در جمع غیور پرسنل و نیروهای هوایی ارتش اجرای خیره کننده ای داشت .
او از آن دست آوازه خوانانی نبود که بواسطه ی قر و فر و ظاهر به موفقیت و شهرت رسیده باشد ، بلکه او به معنای حقیقی کلمه هنرمند بود . او را بعبارتی پس از قمر الملوک ، ام کلثوم و مادر موسیقی اصیل مان میدانستند ، بانو روح پرور برای اولین بار صدایش از رادیو ملی پخش شد و همگان را متحیر نمود ، زیرا جنس صدایش و روح دمیده بر آوازش چنان گیرا و تاثیر گذار بود که گویی از عالمی بالاتر آمده باشد .
او از آوازه خوانان لاله زار بود . مردمی و دوست داشتنی .
شاید پدران و مادران پیش از انقلاب همگی خوب او را به یاد داشته باشند . زیرا آواز هایش از رادیو ملی پخش میشد و او فردی با خصوصیات سخاوتمندانه و از جنس کوچه و پس کوچه های خاکی و مردمان پایین شهر
بود ، نه فخر فروختن میدانست چیست و نه احساس برتری نسبت به کسی داشت .
او پیشینه ی افسردگی را از مادرش به ارث برده بود ولی هرچه بود کسی از ماجرا آگاه نبود لااقل در دوران حرفه ی هنری اش کمتر کسی از وجود مشکلات روحی روانی در او باخبر بود .
او بظاهر خوب بود ، ولی کسی از رنج هایش از درد های پنهان پشت سکوتش آگاه نبود . او هرگز آوازه خوان درباری نبود ، بلکه ذهنیت ساده و مختصری نسبت به مرز های شهرت و آوازه ی خوش خود داشت .
زیرا اهل ادعا نبود . اهل مهربانی و بخشش بود ، اهل سخاوت و منش خاص . منش و مرام مسلکی که برای خیلی از هنرمندان فرمایشی و یا مسئولان و نمایندگان غریب است . او همان کسی بود که دیگر نمیشود نظیرش را یافت مگر انگشت شمار افراد محبوبی و مردمی که اگر اسم بیاورم ممکن چند نفر جا بمانند و خب پس نام نمیبرم. ولی در مجموع کسانی مانند علی آقا کریمی، پرویز پرستویی ، عزت الله انتظامی، استاد شجریان، نرگس محمدی،گوهر دشتی ، و.... است . کسانی که دغدغه شان آسایش و حق ستانی و حمایت از مظلومان است . نسل جدید نیز چند موردی هستند ووریا غفوری ، مسعود شجاعی ، خب شاید برخی جا ماندند و تنها قصد رساندن لپ کلامم را داشتم . و بس .
او شاید هرگز ندانست که حتی نیم قرن بعد از خوبی هایش از سخاوت هایش از مردمی بودنش نقل خواهند نمود آنانی که سن شان حتی تقاضا نمیکند که در زمان حیات وی بدنیا آمده باشند . البته من شخصا دوازده روز پیش از فوت وی به دنیا آمدم .
مادرم میگفت که پس از انقلاب و در همان بهبوهه های درگیری و تظاهرات ها و اوج کنشهای اجتماعی و سیاسی در کشور ، روح پرور سکوت اختیار کرد ، او بی نهایت از اینکه چرا و به چه دلیل جوانان وطن به دست نیرو های هم وطن کشته و شکنجه و شهید شوند گله داشت . او هیچگونه بینش سیاسی و یا علایق و یا وابستگی به جبهه ی خاصی نداشت .
گویی که او نماینده ی کوچه پس کوچه هایی از پایین شهر بود که هنوز نمیدانست سیاست چیست ، و حتی ذهنیتی از مفهوم و ماهیت انقلاب نداشت . به چشمانش آن کشتارهای پیش از پیروزی انقلاب و رد دست های خونی بروی دیوارهای شهر ، تا ابد ادامه خواهد داشت .
او سردرگم شده بود . و متاسفانه گوشه گیر تر از آنی بود که همراهان غمخوار و دوستان مفیدی داشته باشد .
او دوستانی داشت که به او اصرار میکردند بهتر از در اوج درگیری ها از کشور خارج شود . و با آنان هجرت کند .
ولی اینجای محاسبات آنان اشتباه بود ، او دلنگران پسران و دختران محله شان بود که مبادا غروب که شد باز یکی از آنان به خانه باز نگردد و خبر مرگشان را صبح دم از همسایگان بشنود .
او حتی نمیدانست که آن جنگ و درگیری ها برای چیست، نه اینکه آگاه نباشد ، بلکه برایش قابل باور نبود بی آنکه دشمنی خارجی به ما حمله کرده باشد بخواهیم کشته و شهید و هزینه بدهیم ، او از شاه آزرده خاطر بود که پس چرا به آن جوانان کمک نمیکند تا به هدفشان برسند .
در حالیکه هدف آنان انقلاب و سرنگونی شاه بود .
گویی نمی خواست حقیقت را درک کند . دل نازک و روحی لطیف داشت . وقتی که به او گفتند آواز خواندن زن اشتباه است، به سادگی پذیرفت ، و متعجب شد که پس چرا تاکنون کسی به او گوشزد نکرده بود .
تا همان میزان بگویم که اطلاعات و خبرهای ضد و نقیضی از زندگی شخصی روح پرور موجود است . ولی همگی بر محبوبیت ، مردمی بودن ، سخاوتمندی های او ، دل نازکی و غمخوار ستم دیدگان بودنش حاکی است . و اینکه وی قدرت صدایی فرای خوانندگان مرسوم داشت .
اما چیزی که مستند و پر واضح است این نکته است که پس از انقلاب روح پرور عصیان کرده بود ، او را با یک سینی استیل که مانند ساز دایره و دف در دست نگه داشته بود و ریتم ضعیفی بر آن میگرفت یافتند که در شهر رشت وخیابان اصلی آن گوشه ای نشسته بود ، دیگر نه حجاب روسری سرش بود و نه از آن سکوت همیشگی و یا نگاه مضطرب خبری بود، او ریتم ساده ای میگرفت و چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد ، که الحق خوش می نشست به دل رهگذران . ولی او مشغول هنرنمایی نبود بلکه روح و روانش بود که شکسته شده بود و او تعادل رفتاری اش را تا میزان قابل توجهی از دست داده بود .
مادرم به عیادت آو در آسایشگاه روحی و روانی شفا در چهار راه حشمت شهر رشت میرفت . برایش سیگار میبرد . و از پزشکان شنیده بود تشخیص داده اند کمی از لحاظ مشکل اعصاب دچار تلاطم شده بوده و بزودی بهبودی خواهد یافت . مادر همچنین میگفت که در زمان عیادت آو حتی نسبت به پرسنل آسایشگاه سلامت بیشتری داشت و مشغول کمک به پرستاران بود . به نوعی میتوان گفت او تنها دچار شوک عصبی شده بود و نتوانسته بود با تغییرات ناگهانی کنار بیاید و سریعا بهبود یافت .
و او مدت کوتاهی را در آنجا بستری ماند . و با بهبودی کامل و بسیار خوب و سرزنده از آنجا مرخص شد ، وی به تهران بازگشت و محبوبیت خود را همیشه بین افراد کوچه بازار حفظ نمود ، او خودش از ثروتمندان از لحاظ اقتصادی نبود ولی هرچه داشت با فقرا تقسیم مینمود او به سر حد نهایت تعبیری از انسانیت و سخاوت بود . وی در سال ۱۳۶۶ خورشیدی و ۱۲ دیماه و زمانی که من تنها دوازده روز از زادروز و تولدم می گذشت بر اثر اصابت موشک عراق در تهران به منزل مسکونی اش از دنیا رفت و فوت نمود . او به عنوان شهید محسوب میشود .
بانو روح پرور ما را همان بس که میدانیم خودت در رفاه مالی نبودی و حاضر و داوطلب اجرای آواز به رایگان برای نیروهای هوایی ، برای بچه های پرورشگاه ، برای خانه سالمندان و معلولین شهر رشت میشدی . در تهران و لاله زار آنچنان محبوب و قابل احترام بودی که با اشاره ای کوچک میتوانستی برای جهیزیه دختران بد سرپرست پول کافی تهیه نمایی . شما هر آنچه را میخواستی برای گشایش گره از مشکلات دیگران بود ، نه دلی به دنیا بسته بودی و طمع مادیات داشتی . میدانیم که حتی همچون بانو سوسن زنده یاد ، تمام در آمد خودت را با پرسنل خدمات درون کافه های لاله زار تقسیم میکردی . روح بزرگی داشتی که نمی توانست جبر روزگار را تحمل کند . روانت شاد، روحت قرین رحمت ، و یادت گرامی .
اگر اسمی از شما در این مطلب آمد صرفا جهت یاد نمودن از خوبی های شما بود و بس .
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
بهزاد
پدرخوانده ی لاکانی با نبوغی بالا
پسری بود که پا به سن گذاشته بود ، بی نهایت مودب و عادی نشان میداد، نمیشد هیچ تفاوتی بین او و سایر هم سن و سالان و اهالی محله قائل شد. ولی آنان که میشناختند او را به وی میگفتند بهزاد دیوانه .
زیرا از درک حرفهایش عاجز بودند . او هر بار سمت زمین فوتبال در وسط محله ی لطف آباد رشت میرفت و از تنه ی بریده شده ی درختی قطور بعنوان سکو سخنرانی استفاده میکرد، او که می آمد همگان از ریز و درشت گرد او جمع میشدند، او یک تخته سیاه چوبی نیز داشت که همواره یکی دو تن از کودکان مشتاق زحمت ایفای نقش در قالب پایه های آن تخته تابلو را به گردن میگرفتند و آنرا نگاه میداشتند .
بهزاد شروع به سخنرانی میکرد، گویی حرفهایش سنگین تر و اعجاب انگیز تر از آنی بود که مردم کوچه بازار درک کنند ، او از اتفاقات و نو آوری های علمی سخن میگفت که از دیدگاهش به زودی میسر خواهد شد . خوب به یاد دارم که من کودکی هشت ساله بودم و بهزاد میدانست که اهل آن محله نیستم و از آنجایی که او را مسخره نمیکردم برایم احترام مختص یک میهمان را قائل بود . او میگفت که به زودی در ماشین حساب های جیبی خودمان میتوانیم تلفن ثابت داشته باشیم ، زیرا که خودش پس از انجام تحقیق و پژوهش و آزمون و خطا و خراب کردن چندین گوشی تلفن به این نتیجه رسیده که اگر بشود از امواج بیسیم پلیس یک موج خاص را در نظر گرفت و آنرا به خطوط مخابراتی وصل نمود و سپس محتوای درون بیسیم را با مهندسی معکوس و داشتن یک قسمت خاص از آن که مسولیت دریافت سیگنال و ارسال صدا در قالب کد های مخابراتی را دارد با یک قسمت از قطعات داخل گوشی های تلفن قدیمی که مخصوص دریافت کد مختص هر عدد است ترکیب نمود و آنها را فشرده کنار یکدیگر قرار داد موفق به ساخت تلفنی خواهیم بود که بدون داشتن سیم و یا گوشی تلفن رایج ، در قالب یک چیزی شبیه به ماشین حساب های جیبی در جیب حمل نمود و در هر شرایطی از آن استفاده نمود . سپس حاصل تلاشش که طی یک ماه اخیر صورت گرفته بود و در آن از قطعات تلفن سکه ای بغالی محله ، از بیسیم عملیاتی مامور آتش نشانی محله که در همسایگی شان خانه داشت ، و قسمتی از یک ماشین حساب مهندسی که بی شک برای پسر صاحب خانه شان بود و همگی در یک جعبه قرار داشت ، و چندین و چند باطری قلمی و سیم های بسیار همراهش بود رونمایی میکرد. سپس میپرسید که چه کسی شماره تلفنی را حفظ است که مربوط به منزل رئیس جمهور یا اساتید دانشگاهی و یا نمایندگان مجلس باشد ؟ طبیعتا کسی در ان جمع نبود که چنین شماره ای را بلد باشد ولی شماره ی تاکسی تلفنی محتشم را اکثرا می دانستند . زیرا در صد متری زمین فوتبال قرار داشت . او با توضیح به این امر خاص که وی اشتباها سیم مربوط به عدد هشت را به عدد هفت لحیم کرده و عدد هفت را متقابلا به دگمه ی هشت ، شروع به روشن کردن دستگاه میکرد، سپس شماره ی تلفن آژانس را میگرفت و فقط خودش میدانست که چه میکند، تلفن را بروی گوش خود میگرفت، ولی تلفنش شبیه به یک جعبه ی چوبی و شاید لانه ی مرغ عشق حسن آقا ، پرنده فروش محله بود زیرا بی شباهت با آن نبود و حتی چند پر پرنده نیز هنوز در درز چوب های آن مکعب مستطیل و سوراخ گرد ورودی لانه دیده میشد، آن لحظه کسی گوشی را بر میداشت یا نه نمیدانم، ولی او شروع به صحبت میکرد، و میگفت که یک ماشین میخواهد و شماره اشتراک تاکسی تلفنی ندارد، اما ادرس آنان زمین فوتبال است ، و پای یکی از کودکان پیچ خورده و نمیتواند راه برود . هر چه زودتر یک خودرو روانه کنید.
سپس قبل از آنکه تماس او قطع شود صدای اتصال و جرقه ها ی کوچک و بوی سوختگی سیم و دود مختصری بلند میشد و چیزی درون جعبه آتش میگرفت، و همه مشغول خاموش کردن و خنده بودند که تیمی متشکل از مامور آتش نشانی مال باخته که به دنبال بیسیم خود میگردد و حسن آقا پرنده فروش محله، و پیرمرد بقالی محله که تلفن سکه ای اش گم شده و چند تن دیگر از جمله پسر مهندس صاحب خانه شان که ماشین حسابش گم شده ، همگی در قالب دسته ارازل و اوباش تحصیل کرده و یا هجره دار ، سمت ما هجومی ناباورانه می آوردند. و خب غیر از من همگی میدانستند که باید فرار کنند . ولی من همانجا روی چمن های کوتاه زمین فوتبال می نشستم و به فکر فرو میرفتم که یعنی واقعا او لحظاتی پیش موفق شده به تاکسی تلفنی زنگ بزند ؟...
لحظاتی نگذشته بود که یک ماشین آتش نشانی آژیر کشان سر می سید و سراغ آن پسر بچه ای را میگرفت که پایش پیچ خورده و از درخواست کمک کرده .
خب چرا پس جای تاکسی تلفنی ماشین آتش نشانی آمد . گیریم پای کسی پیچ خورده باشد، آتش که نگرفته تا آتش نشانی بخواهد بیاید .
خلاصه با انبوهی از پرسش ها شب به خانه باز میگشتم .
سالها گذشت و ما بزرگ شدیم ،بهزاد روز به روز شکسته تر شد و آخرین بار او را در محله ی خواهر امام دیده بودم که یک جعبه ی انگور داشت و داخلش یک پرده نصب کرده بود و نور پروژکتور روی پرده ی نقره ای آن منعکس میشد و گویی سینمای زمان قدیم را در قالب یک کاردستی خلاق ساخته باشد . او دیر وقت و به زمان تاریکی شب می آمد تا بلکه تصاویر در تاریکی بهتر دیده شود . او از آمدن یک تکنولوژی سخن میگفت که میشود شبکه های جهانی و ماهواره ای را بدون دیش و بشقاب و آل آن بی و گیرنده و رسیور و سبم و کابل ، در گوشی های موبایل همراه تماشا کرد . آن زمان هنوز هیج گوشی موبایلی اینترنت نداشت .
اکنون سالها گذشته، و کاش میشد نظرش را پیرامون تکنولوژی بعدی و گمانه زنی اش را دانست .
او دیگر حین آند و رفت در شهر بی دلیل به همه سلام میگفت و میخندید و عرض ارادت میکرد، معلوم بود برایش فرقی ندارد که آیا او را می شناسند و یا نه، بلکه قصد دارد به تک تک رهگذران سلامی گفته باشد ، و سپس تعداد سلام هایی که پیشقدم شده بود را ضربدر تعداد ثواب برده شده بابت سلام گفتن در روایات میکرد و سپس کمی ذوق کرده و با کوله باری پر از ثواب های رایگان و ساده و حاصل سلام گفتن به دیگران، سمت محله ی خود در تاریکی شب پیش میرفت.
آقا بهزاد هرجایی هستی سالم ، شاد و پویا باشی . هرگز کسی رو در رویت نمیگفت ولی همگان آگاه بودیم که تو بیش از ظرفیت و سن و سال و جایگاهت عالم و با نبوغ و خلاق و پیشرو هستی . شما جبر خورده ی ایام بودی که با آنکه اسباب بزرگان را در سر داشتی ولی بساط تکیه زدن در جای بزرگان برایت فراهم نبود . همه چیز محتاج علم ، و علم محتاج ادب بود . و شما هر دو را در سر حد کمال در چنته داشتی . خوشبختی چیزی جز این نیست . زنده باشی و مانا .
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
مصطفی دیوانه
مصطفی پادگان تهران ، فوت ۱۳۶۱
شغل : باجگیری ، و هرجور پول زور
تحصیلات : نامعلوم
منش : لات
مذهب : اسلام ، شیعه ۱۲ امامی و خادم امام حسین ع.
از باج گیری تا توبه . از چمدان پول ، تا به بی لباسی. همه و همه راجع به مصطفی دیوانه .
او سال ۶۰ یا ۶۱ فوت شد . وی در سال های اواخر زندگی اش در یکی از محلات تهران، بزرگترین هیات عزاداری امام حسین ع را دایر و راه اندازی نمود . یک به یک هلالیت گرفت ، مکه رفت ، و حتی سرمایه اش را برای ازدواج جوانان اختصاص داد .
نحوه توبه مصطفی پادگان گنده لات معروف تهران ملقب به مصطفی دیوونه
در قدیم هرمحله تهران قُرُق یک لات بود.مثلا یک قسمت با طیب بود یک قسمت هم با مصطفی پادگان یا مصطفی دیوونه. البته به این دلیل بهش دیوونه میگفتند چون دیوونه #اهل_بیت بود ولی بهرحال یک لات بود.لات های قدیم یک مرام ها و جوانمردیهایی هم داشتند. یک شب جمعه ای مصطفی پادگان بهمراه نوچه هاش به شمال تهران (باغهای فرحزاد آن زمان)برای عیاشی وخوشگدرانی میروند.اتفاقاً آسید مهدی قوام هم برای هوا خوری آنجا بود.کسی آمد وبه مصطفی خبر داد که آسید مهدی قوام هم آنطرف باغ است،بزن وبکوبتون رو کمتر کنید مصطفی رو به آن شخص گفت:ما نوکر بچه های فاطمه زهرا هستیم!رفت پیش سید مهدی،صورتش رو بوسید و گفت ما نوکر شماهم هستیم!
آسید مهدی گفت مصطفی! ما امشب اومدیم لات بشیم! مرام لوطی گری ولاتی، اولین قانونش چیه؟
مصطفی گفت:حاج آقا اولین قانونش قانون حق نمک. اگه نمک کسی رو خوردی نمکدون نشکن.سید مهدی گفت ؛
حرفش رو فقط میزنی یا عمل هم میکنی؟
مصطفی ساکت شد و چیزی نگفت.
مصطفی! مثل اینکه فقط حرفش رو میزنی چقدر نمک خدا رو خوردی و نمکدون شکستی!
مصطفی همون جا و همون وقت به دست آسید مهدی قوام عوض شد. بعد از آن قضیه تمام دارایی و ثروت خود رو تبدیل به پول نقد کرد و در چمدانی گذاشت و راهی قم شد رفت خدمت آیت الله بروجردی (رحمت الله علیه)
وقتی وارد منزل ایشان شد نزدیک ظهر بود دفتر دار آقای بروجردی در ایوان ایستاده بود در حالیکه مصطفی وارد حیاط شد.رو به دفتر گفت میخواهم آقای بروجردی رو ببینم.
دفتر دار گفت آقا، پیرمردی هستند و الان هم نزدیک ظهر.ایشان اذیت میشوند برو وقت دیگری بیا. مصطفی که تازه اول راه عوض شدن بود،درجواب گفت:
برو کنار! غلط نکن
دفتر دار که ترسیده بود خدمت آیت الله رسید و گفت حاج آقا شخصی آمده که چاره ای نیست جز دیدنش همین حالا و گرنه زندگی مان را بهم میریزد. آقای بروجردی گفت مانعی ندارد بیایید داخل. .ما را برای چنین وقت هایی گذاشتند. مصطفی داخل شد چمدانش رو گذاشت جلوی آقا و دو زانو نشست. به آقای بروجردی گفت: حاج عمو! حالت خوبه؟ ایشان در جواب گفتند ممنون خدا را شکر.مصطفی ادامه داد: حاج اقا من تمام دارایی ام رو تبدیل به پول درشت کرده و در این چمدان ریختم.
همه این پول نجس. باج گرفتم از مردم از شیره کش خونه ها از قمار خونه و…
کت و شلواری که به تن دارم هم نجس هست.حاج اقا! اومدم پیش شما تا ببینم باید چکار کنم؟ اگه دو روز دیگه مُردم چطوری تو چشمهای امام حسین (ع) نگاه کنم؟ شما بگید من چه کار کنم؟
اقای بروجردی فرمودند:چمدونت رو بگذار اینجا. کت و شلوارت رو هم در بیار و برو مگه نمیگی همه اینها نجس؟ همه رو بگذار و برو!
مصطفی کت و شلوار رو از تنش درآورد و با لباس زیر خواست برود (خوش بحال آنهاییکه مرد هستند. وقتی در دین وارد میشوند مردانه می آیند و جو آنها را عوض نمی کند)
به دم در که رسید صورت آقای بروجردی از اشک خیس شد. رو به او گفت:جوون برگرد! تازه زیبا شدی. الان دیدنی شدی. «التائب حبیب الله» حالا رفیق خدا شدی برگرد اینجا.
کت و شلوارت رو بردار بپوش (نائب امام زمان بود،اختیاراتی داشت،ولی فقیه زمان بود)
آقای بروجردی پنج هزارتومن پنجاه سال پیش رو که پول زیادی بود، از پول دیگری به او داد و گفت این رو خرج زندگی ات کن
الان پاک شدی از این به بعد هم پاک زندگی کن
دیگه هیاتی شده بود.یکی از هیات های خوب در جنوب تهران، بسیاری از سران و بزرگان شهدای جنگ از هیات مصطفی دیوونه بودند
او تا سال ۶۰ یا ۶۱ زنده بود.عالم بزرگواری که این حکایت رو تعریف کرده و من از زبان ایشان نقل قول میکنم او را میشناخت و همسایه ایشان بود. ایشان در ادامه نقل می کنند شب جمعه ای بود به خانه امدم. همسرم گفت از خانه حاج مصطفی زنگ زدند که حال ایشان وخیم و روبه قبله است. اگر میخواهید ایشان را ببینید بیایید.آن شب چون چند مجلس دیگر داشتم نرفتم و فردا ایشان فوت کرد.برای عرض تسلیت خدمت همسر مصطفی رفتم.
همسر مصطفی گفت:حاج اقا خیلی پاک زندگی کردند. مصطفی طوری شده بود تمام نماز وروزه های قضا شده گذشته اش رو بجا آورد.همه بدهی و قرض خود رو ادا کرد. تا جایی که می دانست اگر ظلمی به کسی کرده بود حلایت طلبید. این اواخر پنج میلیون سرمایه داشت که در صندوق قرض الحسنه ای گذاشت و وصیت کرد برای جوانهایی ک قصد ازدواج دارند استفاد شود.
حاج آقا مصطفی! تاشب جمعه با ما حرف میزد حدود یازده شب دیگر حرفی نزد و سکوت کرد حدود ساعت یک بود که شروع به صحبت کردن با امام حسین کرد.
گفت: یا ابا عبدالله! از آن زمانی که من با شما آشتی کردم صاف و صادق آمدم خدمت شما.دیگه دنبال کار خلاف نرفتم.لحظات آخر عمر من هست و کار من بدست شماست این صحبت ها ادامه داشت تا سرش رو روی زمین گذاشت.دقایقی بعد سرش رو بلند کرد شروع کرد به سلام دادن به ابا عبدالله و دوباره سرش رو روی زمین گذاشت و از دنیا رفت.(ظاهراً امام حسین(ع) را دید ،سلام کرد واز دنیا رفت)
فیلمهایی درباره مصطفی دادگان – این فیلمها بعداز صحبت با دکتر محمد دادگان از طرف ایشان و به تایید ایشان به دستمان رسیده است. دکتر دادگان حتی به ما گفتند که وقتی حجت الاسلام عالی اسم ایشان را نیاوردند که دکتر دادگان از گذشته پدر ناراحت نشوند به حجت الاسلام عالی یاد اور شدند که این کار مشکلی ندارد و من به پدر خودم که یک تواب بوده و نوکر امام حسین شده است افتخار میکنم
روایت حجت الاسلام عالی از مصطفی دادگان بود که خواندید .
( نکته ، بنده به هیچ وجه درستی ، غلطی ، و اصولی بودن و یا غیر اصولی بودن و حقانیت اشخاص زمینی و مرید بودن و مقلد بودن و یا هیات های مذهبی را نه تبلیغ کرده و نه تایید و نه تکذیب میکنم ، بلکه تنها عین روایت را نقل قول کردم. لطفا برچسب خاصی نزنید به بنده. نقل بی دخل و تصرف روایت، دخلی به تایید و یا تکذیب خط فکری افراد درون روایت ندارد . ولی دسترسی به دکتر دادکان ندارم ، وگرنه پرسش های کلیدی بسیاری وجود دارد پیرامون جملات درون پرانتزی که در وسط متن روایت از جانب ایشان گفته شده ، و از جانب دیگر چمدان چه شد ؟ (مزاح) و همچنین پنج هزار تومن آن دوران را از شیوه ی هلال و پاک چگونه ظرف دو سال کردند پنج میلیون ؟ بی شک مغز متفکر و اقتصاد دان بزرگی بود یا که بیزینس را به سر حد کمال بلد بود که توانست پنج هزار تومان را تبدیل به پنج میلیون کند در سال های ۱۳۶۰ . عجیبا... غریبا . خب البته پاسخ درون متن نهفته . زیرا اشاره شد که ایشان خادم و نوکر اقا امام حسین بودند و یکی از هیات های بزرگ عزاداری در جنوب تهران را داشتند . خب ما نیز ته کوچه همسایه ای داشتیم در محله ی آمین الضرب ، انتهای بن بست ، خانواده ای که درون زمین بایر و مخروبه ی بزرگی ساکن شده بودند و هیچ دیواری بعنوان اتاق و یا منزل و ساختمان بنا وجود نداشت ، آنها خیلی ساده میگرفتند زندگی را ، چادر برزنتی بزرگی بر پا کرده بودند که نیروهای امدادی ایتالیایی در زلزله رودبار به آوارگان داده بودند . اما آنان ساکن رشت بودند . ولی خب واقعا شرایط آنان در حالت معمول فرقی با زلزله زدگان و آوارگان و مصیبت دیدگان نداشت ، آن چادر نیز در سال ۱۳۶۹ توسط ما به آنان داده شده بود . آنان تعدادشان خارج از شمارش بود . هرگز نتوانستم تعداد آنان را سرشماری کنم ، چون پدرشان پیش از ازدواج با مادرشان دو ازدواج قبلی داشت و از هر ازدواج چندین فرزند پسر دختر ، و همچنین مادرشان یکبار پیش از آن ازدواجی داشت که چندین فرزند از آن ازدواج حاصل شده بود . خب در کل هر یک از آن همسران قبلی که زمانی با پدر و مادرشان ازدواج کرده بودند خودشان ازدواج هایی داشتند و فرزندانی حاصل از آن ازدواج . خلاصه لپ کلام خودشان نیز نمیدانستند چند تا هستند . ولی برای ما فقط تعدادی انگشت شمار ملاک بودند ، زیرا پای ثابت آن کوچه بودند . سه خواهر اصلی ، و پنج برادر اصلی را میشناختیم. برادر شما سه ، می آمد و گردن کج میکرد ، پدر میپرسید چیه؟
شماره ۳ با لحن افسرده ای میگفت: اینجا هم اخراج کردن منو . همش تقصیر شماست. شما گفتی به من زرنگ باش. دست اوستا مکانیک رو نگاه کن تا یاد بگیری، نزار اون بهت یاد بده، خودت زودتر کنجکاو و زیرک باش، کار رو بدزد از اوستا . فوت و فن رو یاد بگیر .
پدر : خب مگه بد گفتم . ؟..
شماره ۳؛ پس چرا اخراجم کرد ؟
پدر : مگه چه کردی؟
شماره ۳ : هیچی ، جعبه آچار باکس رو دزدیدم .
پدر میخندید، و میگفت خب میخوای دوباره سفارش کنم برگردی خیاطی و اونجا کار کنی ؟
شماره ۳: نه ، یه کار بهتر . کاری که خوب باشه . سخت باشه . مردانه باشه .
پدر همان روز دفترچه اعزام را میگرفت و تمام هزینه ها را میداد و هربار برایش پول پست میکرد و جالب آنکه همه نفرین و ناله میکردند که چرا آقای صیقلانی پسر ارشد ما را روانه سربازی کرده.
پسر شماره ۴ میدوید درون کوچه و یک تبر داشت و میخواست خواهر شماره دو را تکه تکه کند . کسی زورش نمیرسید به او ، بی تعارف به گمانم حتی پدر نیز از لحاظ نیروی جوانی و کله خرابی نمی توانست از پسش بر بیاد . ولی شانس آنجایی بود که احترام عجیبی برای پدرم قائل بودند . پدر می آمد و بی آنکه حرفی بزند یک نگاه تلخ و خیره به پسر شماره ۳ می انداخت و سرش را به حالت تاسف تکان میداد و او تبر را می انداخت و سرش را با حالت شرمندگی و ندامت پایین می انداخت و میرفت. شب نیز می آمد و پدر او را میبرد بیرون ، نمیدانم چه میشد، چه میگفت، که یکهو عوض میشد، شروع میکرد به درس خواندن آن هم شبانه ، و میرفت سر کار . یک پسر کوچک هم داشتند که خیلی از من بزرگتر بود . او نقش نخودی را داشت . تمام کارهای سخت برای او بود . تمام فحش ها و ترور شخصیت ها برای او بود . بیچاره همیشه آب بینی اش پایین بود ، و او معصوم تربن و مظلوم ترین نقش خانواده را داشت ، قد بسیار بسیار کوتاهی داشت ، و همیشه بغض گلویش را گروگان گرفته بود، تا لب باز میکرد میخواست درد دل کند و میگفت که چرا کسی به او احترام نمیگذارد . خلاصه لپ کلام، یکی جهیزیه، یکی زن میخواست ببره، اون یکی پا به ماه بود. و تا به خودم اومدم فهمیدم شدم یکی از اونها، شاید بلعکس، یعنی مث خانواده عزیز و مهم، خب حالا ربطش به مصطفی دیوانه چیه؟
♣︎ علی لحافدوز روانت شاد ، یادت گرامی و روحت قرین رحمت
..................................................
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
گلبهار و دوستش ایران
سالهای دهه هشتاد و نود کلانشهر رشت
★ زخم های روحی روانی پشت لبخندی گشاد
رویای دختری روستایی در قدیم برای هنرمندی سرشناس شدن در عالم رقص و مسیری متفاوت و عجیب در زندگی و دشنهی خیانت
تمام شهر او را میشناختند، دوستش داشتند ، هر چند که قد و قامت بلند و اندام درشت و خنده ی گشادی که بر لبانش بود راه به روی هرچه ظرافت بسته بود . او برایش فرقی نداشت که طرف مقابل را بشناسد یا نه ، شروع میکرد باقی خاطره اش را نقل کردن . یعنی خاطره را حین عبور از خیابان های شهر بطور پیوسته از مبدا تا مقصد برای هر رهگذر یک تکه کوتاه و بی سر و ته نقل میکرد، مدتی گذشت تا به لطف هم مسیر شدن با وی در یک جهت ، کاشف بعمل آمد که او دیوانه نیست ، بلکه تنهاست. او دیوانه نیست و حرفهایش بی سر و ته نیستند، بلکه اگر همقدم او در یک جهت باشی قادر به شنیدن تمام ماجرا خواهی شد و میتوانی درک کنی او چه حرف فلسفی ای را از بین خاطرات خنده دارش در آورده . او دائم میخندید، یک دوست شبیه به خودش نیز پیدا کرده بود به نام ایران . دائما آن دو با هم قهر و آشتی بودند . قهر آنان را همه ی شهر آگاه میشدند و دعوایشان را نیز شاهد میشدند. با تمام این جنگ و جدل ها ، حتی در اوج قهر ، باز آنها را کنار یکدیگر میشد در یک قاب پیدا نمود ، با این تفاوت که معمولا در اوج مشکلات در معاشرت و دوستی شان از یکدیگر ده متری فاصله میگرفتند و طوری مینشستند بروی نیمکت های پارک محتشم که گویی همچون کودکی نوپا از هم قهر کرده و دل شکسته اند .
موضوع دعوا هایشان نیز جالب بود ، مثلا گلبهار یک بار به من حین عبور از کنارش گفته بود : ایران رو دعوت کردم خونه ام ، بعد گفتش که پوستر هنرمند و رقصنده جمیله که روی درب کمد چسبونده بودم از من خوشگل تره . منم انداختمش بیرون و پوستر رو هم پاره کردم و ریختم جلوی پاش ، گفتم برو با جمیله دوست شو. لیاقتت همینه. خاکا تی گور ، کولکاپیس و شلخت.
(خاک بر اون گورت بریزم ، پرنده ی زشت و اردک شکل)
چند قدم بالاتر ایران را میدیدم که با حالت اندوهگین تکه های پوستر یک هنرمند محبوب را مانند پازل کنار هم میگذاشت و ناز میداد و گریه میکرد . ایران اهل آبرو داری بود ، به گمانم یک نخود عاقل تر از دوستش مینمود. زیرا در بدترین شرایط نیز منکر اختلافاتش با گلبهار میشد. شبیه دوست با مرامی بود که حاضر است هرکاری کند تا کسی بویی نبرد آنها با یکدیگر دعوا و قهر کرده آند. همچنین ایران هرگز تنها دیده نمیشد . ولی گلبهار سرکش و تکرو بود . چندین سالی او و دوستش ایران ، در شهر رشت شهره ی خاص و عام بودند . همه آنها را میشناختند . گلبهار یکبار در پارک برای جمع دختران دانش آموز نقل میکرد که عاشق رقصیدن است . رقص او را بیچاره کرده . او نقل میکرد که در کودکی و نوجوانی کافی بود جایی عروسی باشد ، حتی اگر میفهمید چه تاریخ و چه مکانی جشن عروسی برگزار میشود، تا شبانه از پنجره ی خانه ی روستایی شان فرار را برقرار کند و خودش را به هر زحمتی به آن جشن در مثلا اکباتان تهران برساند ، و با آنکه هیچ نمیداند داماد و عروس کیست ، از اول تا آخر جشن برقصد . او میگفت که یک کلاه سیاه دور لبه دار داشته و آنقدر شاپاژ میگرفته که پولها درون کلاه جا نمیشده ، و بعدها با خودش یک کیسه سفید گلدار میبرده و برای آنکه او را از مجلس بیرون نکنند هرچه میگرفته با عروس و داماد در سه بخش تقسیم میکرده . خودش میگفت که در نوجوانی و جوانی اندامی ترکه ای و ظریف داشته ، موی بلند ، ولی هر جور احتساب میکنم محال است همچین مشخصاتی تبدیل به چنین کسی بشود ، اما از ته دل ایمان دارم که او دیوانه نبود، زیرا لحظاتی که از قدیم نقل میکرد آنچنان جدی ، غمگین ، بغض آلود و معصوم بود که پر واضح بود حقیقت را میگوید ، حال شاید در شرح ظاهری کمی اغراق کرده باشد ولی او درد هایی داشت . از شوهرش که حرف میزد گریه میکرد ، او زخم خورده ی خیانت بود . او میگفت که شوهر به او قرص میداده که او هیچ نمیفهمید چه میکند و چه خبر است ، آخرش نیز به محض بستری کردنش در تیمارستان، و گرفتن برگه ی عدم صلاحیت روانی او ، به دادگاه رفته و فرزند و اموالش را تصاحب کرده بود و او وقتی از بیمارستان روانی مرخص شده بود کسی برای بردنش نمی آمد، او به سختی به خانه بازگشته بود ولی جا تر بود و بچه نبود. حتی خانه مالک جدیدی داشت . این گفته هایش را اهالی بومی شهر سنگر تایید میکنند. ولی خب تا سر صحبت هر دو طرف ننشسته باشم نمیتوانم بگویم که ماجرا و اصل موضوع چه بوده . این ما را بس که گلبهار یک جمله در میان تاکید مینمود به پیراهن تن خود اطمینان نکنید . و این خودش یک دنیا حرف دارد .
حدود ده سالی میشود که گلبهار با آن صورت گرد و گونه های گل انداخته و چهره ی بی آرایشش و خنده های خاص در این شهر دیده نشده . میخواهم بگویم که اهالی شهر من ، هرگز او را در هیبت و قامت فردی دیوانه ندیدند و او را دوست داشتند زیرا آزارش به کسی نمیرسید مگر آنکه زورش به دوستش ایران برسد و یا پوستر کاغذی را پاره کند .
♣︎ هر جایی هستی شاد و سلامت باشید هم وطنان من .
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
سیما
دختر نانوا از سرخبنده
(سرخبنده، یکی از محلات قدیمی و با اصالت کلانشهر رشت است)
میگویند صدایش ملکوتی بود ، آنچنان زیبا و اعجاب انگیز که همه را شوکه میکرد.
نه آنکه تصور کنید ترانه های شاد و آهنگین بخواند ، نه، او اذان میزد .
نه آنکه در مسجد . بلکه با صدایی رسا و گیرا و تاثیر گذار ، بر سر پلکان های چشمه ی آب در محله سرخبنده و باقرآباد تا که خلوت میدید شروع به چهچهه زدن آواز های سنتی و دستگاه های اصیل ایرانی همچون شور، ماهور، دشتی، و اصفهان میکرد.
کسی به محتوای واژگان و ترانه ی او توجه نمیکرد بلکه آنچنان زیبا چهچهه سر میداد که هر کسی را تحت تاثیر قدرت و جنس صدایش میکرد ، البته تنها زمانی که کسی را دور برش نمیدید اعتماد به نفس چنین کاری را پیدا میکرد، کافی بود کسی تشویقش کند و زول بزند به او ، تا اینکه او به محض متوجه شدن آوازش را قطع و از خجالت پا به فرار بگذارد .
او هرگز حرف نمیزد . مگر آنکه آواز بخواند و یا شروع به اذان زدن کند . هرگز کسی ندانست بی آنکه او ساعتی داشته باشد یا که از کسی کمک بگیرد چگونه آنقدر به موقع و درست شروع به سر دادن بانگ اذان میکرد.
گویی همواره یک ثانیه زودتر از مسجد محله او عزم سر دادن بانگ اذان کرده باشد . نه آنکه بخواهد از مسجد و صدای اذان بفهمد که وقت اذان است . او کمی خاص بود ، هرگز دوستی نداشت ، هرگز با کسی کلامی حرف نزده بود و خیلی ها در قدیم معتقد بودند که او نمی تواند حرف بزند و تنها آواز خواندن بلد است و بانگ اذان .
او در نیم قرن پیش از محبوب ترین های این شهر بود . پدری نانوا و کمی غیر معمول داشت ، نمیشود یک نانوا شریف و زحمتکش را دیوانه خطاب کرد ، ولی خب کمی غیر معمول بود . مادرش نیز زنی محترم و خانه دار بود .
آن زمان شهر کوچک بود و خب آوازه اش در تمام شهر پیچیده بود ، این ماجرا دقیق مربوط به سالهای ۱۳۴۰ هجری شمسی است . یعنی بیش از نیم قرن .
از زمانی که پیش نماز مسجد بنا نهاد که باید سر سیما حجاب کنند سیما وضع روحی و روانی اش بدتر شد . او مانند روحی رام نشدنی در پیکری انسانی و پاک بود که هیچ محدودیت و مرز و حد و نصاب و عرفی را بر نمی تابید.
سیما سالها دیده نشد، او پیش از انقلاب با شرایطی کم ثبات و عصیان زده دیده شد که دیگر حرف میزد، و بیش از اندازه نیز حرف میزد، لحظه ای متوقف نمیشد کلامش و از دست بر قضا حجاب هم داشت ولی دیگر آن آرامش و لطافت و معصومیت پیشین را نه . سیما را به نام دیوانه سیما خطاب میکردند. و او نیز توجهی نداشت، گویی کسی را نمیدید، و فقط با خودش حرف میزد، از جمله چیزهایی که در مورد او گفته میشود این است که او به محض پیروزی انقلاب اسلامی در بیست و دو بهمن سال ۵۷ شروع به خوشحالی کرده بود و حجابش را از سر برداشته و گفته بود ؛
》 آخهههش، راحت شدیم. چی بود آخه به زور روسری سرمون کرده بودند .
خب گویا کاملا در جهت اشتباه مسائل را تفسیر می نمود .
♣︎ روحت شاد و یادت گرامی مهربانوی پاک سرشت سیمای خوش صدا روحت قرین رحمت
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
صمصام
اصفهان ، اواخر قرن ۱۲ ه ش، تا اواسط قرن پیش
ملقب به بهلول روایت ها
در اصفهان، بهسختی میشود قهوهخانهای یافت که قاب عکسی از او بالای سرِ قهوهچی نباشد؛ حتی حالا که هرازگاهی یک مغازهی قدیمی با چند تختهی چوبی و سفرهی قلمکار و مخطه، تبدیل میشوند به قهوهخانه و سفرهخانهی سنتی و پاطوق جوانانی که ساعتها از روزشان به شنیدن قلقلِ قلیان و پروخالیکردن سینههاشان از دود آن میگذرد. معمولاً هم عکسِ قابها یکی است؛ همانی که در آن پیرمرد، عمامهی سبزی بر سر دارد و کتی قهوهای بر تن، لبهی تختی روی یک پتوی پشمیِ آبی نشسته و سریِ چوبیِ قلیان بر لب و کمر لولهی قرمزش در دست، به دوربین خیره شده است. این عکس، حکم یکجور هویت صنفی دارد برای قهوهچیها و سفرهدارهای اصفهانی که بودنش حتی از جواز کسب شهرداری هم برای یک قهوهخانه مهمتر است. مثل یک شجرهنامه که انتسابشان را به یک خاندان، به یک مجموعه افراد، به یک هویت، گواهی میدهد برای دیگران، برای غریبهها، و مایهی فخر و مباهات است برای دارندهاش.
اما این فقط قهوهچیهای شهر نیستند که علاقهشان به پیرمرد را به رخ میکشند. توی بازارِ شهر، یک سر که بگردانی، هر گوشه، بیبروبرگرد عکسی از پیرمرد را میبینی که روی دیوار کارگاه قلمزنی یا مسگری یا بالای دخل یک مغازهی گزفروشیی یا عطاری یا هرچه، جا خوش کرده. در اغلب عکسها هم پیرمرد یا دارد قلیان میکشد یا سوارِ اسباش است.
سیدمحمد صمصام، مشهور به «بهلول اصفهان»، جزیی از حافظهی تاریخی مردم شهر اصفهان است؛ از چهار پنج دههی پیش تا امروز. صمصام در سال 1290 شمسی در محلهی صرافهای اصفهان و در خانوادهای از سادات موسوی معروف به قلمزن اصفهانی متولد شد و در آبان 1359 در اثر سانحهی تصادف از دنیا رفت.
برای یک غریبه، روبهروشدن با شخصیتِ صمصام کار آسانی نیست. او جزو همان گروهی از افراد است که در داستانهای عامیانه و حکایتهای مردمی، نه فقط در فرهنگ مردم ما، بلکه در دیگر فرهنگها هم، نمونههای فراوانی میشود ازشان سراغ گرفت. کلیشهی شخصیتی فردی رند که ظاهری غلطانداز دارد و تظاهر به دیوانگی میکند. عالِمی که گویی نمیخواهد دیگران ـ یا لااقل همهی دیگران ـ متوجه عالمبودنش شوند. دانایی که خود را به نادانی میزند. و مخاطب، خصوصاً مخاطب ناآشنا، در مواجهه با او تکلیفاش روشن نیست. ممکن است بتواند حدس بزند که پشتِ این تظاهرِ عامدانه، یک رندیِ عالمانه است. اما همیشه نمیتواند این حدساش را به یقین مبدل کند یا آن را به دیگران منتقل سازد. و همین برگ برندهی شخصیت مورد بحث ماست. شخصیتی که نمیدانیم دقیقاً چه باید بنامیماش و تناقضهایی که در ظاهرش نمایان است، مانع میشود که بتوانیم یک نام یا صفت مشخص بر آن بنهیم. در برخی منابع از این افراد با عنوان «عقلاء المجانین» یا «فرزانگان دیوانهنما» تعبیر شده است.
در فرهنگ اسلامی، نمونهی معروف و شاخص این شخصیت، ابووُهیب بن عمرو بن مغیره است که همه او را به نام «بهلول» ـ در لغت به معنای مردِ خندهرو و سادهدل ـ میشناسند. بهلول، ظاهراً مردی معاصرِ هارونالرشید ـ خلیفهی عباسی ـ و از شیعیان اهلبیت بوده که در عین بهرهمندی از علم، خود را به دیوانگی زده و در کوچههای بغداد همبازی کودکان شده بود. اما در همان عالمِ جنون، گاه رندانه سخنان نغزی بر زبان میآورد که بر مخاطب تأثیر عمیق میگذاشت. مشهور است که بهلول به توصیهی امامکاظم(ع) و برای درامانماندن از گزند حکومت عباسی دیوانگی پیشه کرده بود.
در تاریخ و بیش از آن در فرهنگ شفاهی و عامیانهی مردم، حکایات بسیاری از بهلول و شخصیتهای دیگر مشابه او نقل میشود. سیدمحمد صمصام، پیرمرد اصفهانی بذلهگوی بحث ما هم از جملهی همین افراد است. در حکایتهایی که از زندگی عقلای مجنون، از بهلول تا صمصام، نقل میشود، برخی ویژگیهای مشترک وجود دارد که نخ تسبیح اتصال این افراد به هم و شکلگیری یک شخصیت (تیپ) است.
مهمترین ویژگی این شخصیتها همین است که سخنانی بر زبان میآورند که دیگران از بیانشان بههردلیل از جمله محدودیت شرایط اجتماعی و سیاسی ناتواناند. گو آنکه دیوانهگی حکم پوششی را برای این افراد دارد که از یکسو به آنها در بیان برخی حقایق ممنوعه و انتقادهای صریح آزادی میدهد و از سوی دیگر حفاظی میسازد که ایشان را از مؤاخذه یا مجازات بهجهت بیان آن حقایق و انتقادها میرهاند. باایناوصاف میتوان گفت فرزانگان دیوانهنما، محصول مجموعهی شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی زمانهی خود اند. شرایطی که به آنان اجازه نمیدهد هم بفهمند و هم دیگران بدانند که ایشان میفهمند. برای همین خود را به دیوانهگی میزنند تا به نوعی از خود سلب مسئولیت نمایند و حاشیهای امن برای انتقادات خود فراهم آورند. طبعاً هرچه شرایط سیاسی و اجتماعی بستهتر و آزادیها محدودتر باشد، و عقلا نتوانند به بیان عقاید خود بپردازند، فضا برای ظهور فرزانگان دیوانهنما فراهمتر میشود.
نقل میکنند که یکسال در محرم، صمصام روی منبر مقتل سوزناکی برای مردم میخواند و در آخر میگوید: «ای جماعت! متأسفانه امسال کسی برای امامحسین تعزیه برگزار نمیکند. بهجایش میخواستند تعزیهی آدم و حوا اجرا کنند. پیداکردن حوا که کاری نداشت؛ اما هرچه گشتند، آدم پیدا نشد. هی گشتند و گشتند و گشتند. به کاخ نیاوران رفتند، آدم پیدا نکردند! به کاخ سعدآباد رفتند، آدم پیدا نکردند! به دفتر نخستوزیری رفتند، آدم پیدا نشد که نشد! هرجا رفتند، اثری از آدم نبود! خلاصه به سراغ من آمدند، ولی من هم وقت نداشتم!»
ویژگی مشترک دیگر فرازنگان دیوانهنما، همین بذلهگویی، حاضرجوابی و زبان طنزشان است. این ویژگی هم باز به اقتضای فضای بستهی جامعه مربوط است. زبانِ طنز، در شرایطی که آزادی بیان محدود است، کاربرد بیشتری مییابد. طنز و اقسام آن برای گوینده امکانی فراهم میآورد که یک سخن را هم بگوید و هم نگوید. طنز، با لطایف الحیل، زمختی و سختیِ انتقاد را میگیرد و منعطفاش میسازد. جوری که تحملاش برای شنوندهی صاحب قدرت راحتتر شود یا لااقل کمتر خشماش را برانگیزاند. از سوی دیگر بهموازات صاحبان قدرت و مکنت، دیگر مخاطبِ فرزانگان دیوانهنما مردم اند؛ و مردم زبان طنز را بهتر میفهمند و میپسندند.
حاضرجوابیها و مطایبههای صمصام هنوز هم در خاطرهها باقی است. چهرهای که مردم شهر از او در یاد دارند، پیرمردِ بشاش و اهل کنایهای است که حتی موقعیتهای کاملاً جدی و سخت را میتواند با یک ظریفه تلطیف کرده و جدیترین حرفها را به طنزترین زبانها بیان کند. آنهم در شهری چون اصفهان که زبان طنز و کنایه، در محاورات روزمرهی خرد و کلانِ مردمش جاری و ساری است. پای ثابت طنزهای صمصام، اسب سفیدش است که همیشه و هرجا همراهاش بوده و در موقعیتهای بسیار، خود دستمایهای برای طنزپردازیهای او بوده است. طنزهای صمصام، به اقتضای موقعیت، گاه گزنده بوده و گاه التیامبخش. اما درهرحال پشت زبان طنزش، درصدد رساندن حرفی و پیامی بوده است.
نقل میکنند که روزی صمصام سوار بر اسبش در حال عبور از خیابان چهارباغ بوده است و وارد منطقهی ورود ممنوع میشود. سرباز شهربانی که ایشان را میشناخته جلو میرود و با قاطعیت خطاب به او میگوید که نباید وارد آن منطقه شود. صمصام هم همانطور که به راهش ادامه میداده، دم اسبش را بالا میزند و میگوید «اگر خیلی نارحتی، پلاک اسبم را بردار و به مافوقت گزارش کن!»
سومین ویژگی مشترک فرزانگان دیوانهنما مردمداری ایشان است. فرزانگان دیوانهنما، بهمعنای دقیق کلمه مردمی اند. صبح و شبشان در کوچه و بازار میگذرد. با اقشار مختلف مردم همسفره اند. با کوچک و بزرگ و غنی و فقیر نشست و برخاست میکنند و در غمها و غصهها و خندهها و شادیهاشان شریک اند. خصوصاً با فرودستان بیشتر میجوشند. درعین فرزانگی، دیوانهنمایی مانع از آن میشود که مردم آنان را برتر از خود بپندارند. بسا که بهعکس بسیاری از مردم، خصوصاً جوانترها، ایشان را دیوانگان فرزانهنما میشمرند تا فرزانگان دیوانهنما. و همین برای ایشان فرصت مغتنمی است که بیشتر و بیشتر با اجتماع و دردها و رنجها و کاستیهای زندگی مردم آشنا و نزدیک شوند و بتوانند به کنجها و گوشههایی از زندگی مردم سرک بکشند که هیچ عالم و حاکمی راه به آنجا ندارد. همین است که در حد وسع خود میکوشند به درد مردم برسند و گرهی از کارشان بگشایند.
این ویژگی هم در صمصام بهشکل برجستهای وجود دارد. ازجمله خصایصی که صمصام را در یاد مردم اصفهان ماندگار کرده، اشتغال او به کارهای خیر و دستگیری از مستمندان است. صمصام این کار را به شیوهی خاص خود و در قالب همان طنازیها و تظاهرها انجام میداده است. مانند آنکه هرکجا منبر میرفته، گاه در حین مجلس و همان روی منبر، از صاحب مجلس میخواسته که پولی بابت منبر در خورجینش بگذارد! حکایتهای بسیاری از اقدامات خیریهی صمصام نقل میکنند. اینکه او چهگونه با همان بذلهگویی و نکتهسنجی و گاه مچگیریهای خاص خود، از فلان مسئول مملکتی یا فرد متمول یا تاجر سرشناس پولی ستانده و آن را مخفیانه خرج یتیمها و فقرای شهر کرده است. نه فقط متمولین، بلکه بسیاری از آنها که دستشان به دهانشان میرسیده و میدانستهاند که صمصام این پولها را خرج چه میکند، هر وقت سر راهشان قرار میگرفته، پولی نذر او میکردند تا از طرف ایشان خرجِ امور خیر کند.
یکی از اهالی اصفهان نقل میکند که روزی به منزل صمصام رفته بودم. دیدم ایشان مشغول شکستن مقداری بادام است. حین صحبت، شکستن بادامها تمام شد و او هر بادام را برمیداشت، نوکش را میکند و به دهان میگذاشت و مابقی را درون کیسهای میریخت. کنجکاو شدم که دلیل این کار چیست؟ پرسیدم. گفت این بادامها قرار است به تعدادی بچهی صغیر برسد. با خودم گفتم در زمان بیکاری، آنها را مغز کنم. بعد فکر کردم نکند یکی از این بادامها تلخ باشد و کام بچه یتیمی را تلخ کند. این است که آنها را میچشم تا مبادا تلخ باشند.»
ویژگی دیگر برخی فرزانگان دیوانهنما، صاحبکرامتبودنشان است. اینکه مردم ایشان را دارای قدرت برتر میدانستند که میتوانند به اذن خدا دست به اقداماتی فراتر از قدرت طبیعی انسانهای معمولی بزنند. کسانی که نفسشان حق است، دستشان شفاست، و دعاشان مستجاب. فرزانگان دیوانهنما، موقعیتی متناقض در دیدهی مردم دارند؛ یک زمان بهجهت دیوانهنمایی و حرفها و رفتارهای غریبشان سوژهی خنده و سرگرمی مردم اند، یک زمان معلم تذکردهندهای که بهگاه لزوم از تنبیه هم ابا نمیکند، و یک زمان هم حلال مشکل و گشایندهی گرهی که در زندگیشان افتاده. این موقعیت متناقضی است که آنان خود برای خود گزیدهاند.
حکایات بسیاری از کرامات صمصام در افواه مردم نقل میشود. کراماتی که خصوصاً با عنایت به انتسابش به خاندان سادات، ارج و قرب بالایی در نظر مردم داشتند. هنوز هم کم نیستند کسانی که برای رفع حاجتشان نذرِ صمصام میکنند.
ازجمله نقل شده است که یک روز صمصام به مغازهی نجاری یکی از دوستانش به نام مشهدی عباس میرود و از او سهم فقرا را طلب میکند. او هم مقداری پول از شاگردش قرض میکند و به وی میدهد. صمصام از مشهدی عباس میخواهد فردای آن روز به خانهاش برود. او نیز میرود. صمصام یک خورجین پر از بستههای تقسیمشدهی گوشت قربانی را پشت اسبش میگذارد و به مشهدی عباس میگوید همراه اسب برود و دمِ هر خانهای که اسب ایستاد، یک بسته از گوشتها را به صاحب آن خانه تحویل دهد. مشهدی عباس، متعجب و حیران، به دنبال اسب راه میافتد. اسب به مناطق فقیرنشین شهر میرود و در فواصل متفاوت، مقابل خانههایی میایستد. مشهدی عباس طبق مأموریتی که صمصام برعهدهاش گذاشته بوده، بستههای گوشت را تحویل صاحبان خانهها میدهد و پس از اتمام بستهها، به منزل صمصام برمیگردد. همین که مقابل در خانه میرسند، صمصام از داخل خانه با صدای بلند میگوید «عباسآقا! سهم خودت را هم از خورجین بردار و برو!» مشهدی عباس پاسخ میدهد «آقا! همهی گوشتها را تقسیم کردیم. دیگر چیزی نمانده». صمصام باز میگوید «به شما میگویم سهمت داخل خورجین است. آن را بردار!» مشهدی عباس با تعجب دست داخل خورجین میکند و میبیند یک بسته گوشت در آن است. آن را برمیدارد و به خانهاش میرود.
فرزانگان دیوانهنما، از زمرهی مردمیترین و محبوبترین شخصیتهاییاند که کمابیش در هر شهر و دیار نشانی ازیشان میتوان جست. شخصیتهایی که شاید در اسناد رسمی چندان نامشان نباشد، اما در لوح ذهن مردم عادی نام و یادشان نقشی ماناست. در زمان حیات، مونس و همراه همیشهگی مردم اند و پس از مرگ هم خاطرهشان تا سالها و قرنها در ذهن آنان باقی میماند و سینه به سینه به آیندگان منتقل میشود.
این حکم در مورد صمصام هم بهخوبی صادق است. بسیاری از مردمِ اصفهان، هنوز که هنوز است در گپ و گفتهای دوستانهشان، خاطرات او را برای هم بازگو میکنند. با یادآوری شوخیهایش میخندند؛ هر شبِ جمعه، اگر کاری برایشان پیش نیاید، میروند «تخت فولاد»، تکیهی بروجردی، سرِ قبرش و با تکهسنگی چند ضربه به قبرش میزنند و زیر لب فاتحهای میخوانند؛ و برای رفع حاجاتشان نذر او میکنند؛ حلوا، کاچی، شلهزرد، کیک یزدی، خرما، گز، نُقل، شکلات، هرچه.
صمصام، با اینکه بیش از سه دهه از مرگش میگذرد، برای خیلی از مردم شهر هنوز زنده است. هنوز با اسبش از کوچهها و گذرها رد میشود و با عابران و کسبه خوشوبش میکند. هنوز به خانهی بچهیتیمها و فقیرها سرک میکشد. و هنوز از نفسِ حقاش کار میآید"
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
طاهر
رشت قرن پیش . فوت پنجم اسفند ۱۳۸۳
★ پسرکی پیر سراپای او غرق کودک درون
طاهر ساکن محله ی ضرب بود ، جوانی خوش تیپ و خوش برخورد ، محبوب محله بود و دخترانی نیز در کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی محله چشم انتظارش می ماندند تا او بیاید و رد شود تا به بهانه ای او را صدا کنند و چند جمله ای با وی هم کلام شوند . آنها برایش رویای عاشقانه بافته بودند ، برای سایه اش قش میکردند، معمولا هربار که او را فرا میخواندند و عزم کلامی عاشقانه میکردند بی نتیجه می ماند ، زیرا او چشم پاک تر از این حرفها بود ، و تنها لبخندی از سر شرم و حیا بسنده میکرد، خجالت وجودش را فرا میگرفت و از سر خصلت محفوظ به حیا بودن سرش را پایین انداخته و پایش را تند کرده و از آنجا متواری میشد.
همه چیز خوب و عادی بود تا آن روزی که مادر طاهر برای عیادت یکی از دوستان خانوادگی راهی شهرستان¹ شده بود ، و در بازگشت کمی تاخیر داشت ، آن دوران تلفن و امکانات ارتباطی به این صورت نبود و در یک روستا و شهرستان¹ شاید تنها یک خانه از تلفن ثابت برخوردار بود و باقی همسایگان تل صدها متر آنسوتر آن شماره را به بستگان خود میدادند و تنها برای آموز ضروری تماس میگرفتند. طاهر متوجه غیبت و تاخیر مادرش شد ، تماس با تنها شماره ی موجود در همسایگی آن دوست خانوادگی در شهرستان¹ گرفت ، اطلاع حاصل نمود که صدای گریه و شیون و زاری می آید ، دیگر مناظر نماند و یاد خواب پریشان شب پیش افتاد و در آن روز تعطیل و هوای طوفانی شروع کرد پای پیاده سمت شهرستان¹ رفتن . او تا به نزدیکی جاده ی شهر سنگر رسیده بود که حادثه رخ داد . کسی نمی داند چه شد و چه اتفاقی افتاد ، ولی طاهر را یافتند که گویی شهاب سنگی به او برخورد کرده باشد ، زیرا شکستگی های بسیار و آثار سوختگی در او به وفور یافت میشد. برخی میگویند که مینی بوس در سیاهی شب به او زد و فرار کرد . طاهر قدرت تکلم خود را از دست داد و عقلش نیز در صحنه ی حادثه جا ماند . او کودک شده بود .
چندی بعد او با یک اسباب بازی چوبی که بی شباهت با کالسکه کوچک با چرخ های چوبی و نا متناسب بود در محل آمد و رفت میکرد و بند بلندی به آن بسته بود و هر جا میرفت آن اسباب بازی را با خودش حمل میکرد .
او بی آزار بود و مهربان . تا آخر عمر و سن پنجاه سالگی تمام اهالی محله آمین الضرب بسیار دوستش داشتند ، زیرا خوش قلب ، مهربان و محترم بود . او شده بود پسر خوانده ی تمام اهالی محله . او از خانواده ای اصیل و شجره ای محترم بود ، تمامی اعضای خانواده اش قابل احترام و نام آشنا بودند .
طاهر در برف سنگین سال ۱۳۸۳ در حاشیه رودخانه ی زرجوب فوت نمود . و در کمال احترام و اندوه بسیار به خاک سپرده شد . پسرک خوش قلبی که جبر تقدیر و مبتلا به حادثه ای تلخ شد و باقی زندگی اش را با کودک درونش سپری کرد . به زندگی فردی با چنین حالی را اینچنین محبوب ندیده ام .
طاهر روحت شاد و یادت گرامی .
¹_ شهرستان : نام یکی از روستاهای شبهه شهرستان در نزدیکی شهر سنگر است و سنگر نیز در جنوب کلانشهر رشت واقع شده .
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
روح پرور
بانوی آوازه خان وطن و مشکلات اعصاب در برهه کوتاهی در سال ۵۷
روح پرور را تقریبا اکثر غریب به اتفاق افراد زنده دل و پویای سالهای پیش از انقلاب پنجاه و هفت میشناسند.
عده ای او را با لقب روح پرور نیروی هوایی میشناسند
زیرا در آغاز فعالیت هنری خود در جمع غیور پرسنل و نیروهای هوایی ارتش اجرای خیره کننده ای داشت .
او از آن دست آوازه خوانانی نبود که بواسطه ی قر و فر و ظاهر به موفقیت و شهرت رسیده باشد ، بلکه او به معنای حقیقی کلمه هنرمند بود . او را بعبارتی پس از قمر الملوک ، ام کلثوم و مادر موسیقی اصیل مان میدانستند ، بانو روح پرور برای اولین بار صدایش از رادیو ملی پخش شد و همگان را متحیر نمود ، زیرا جنس صدایش و روح دمیده بر آوازش چنان گیرا و تاثیر گذار بود که گویی از عالمی بالاتر آمده باشد .
او از آوازه خوانان لاله زار بود . مردمی و دوست داشتنی .
شاید پدران و مادران پیش از انقلاب همگی خوب او را به یاد داشته باشند . زیرا آواز هایش از رادیو ملی پخش میشد و او فردی با خصوصیات سخاوتمندانه و از جنس کوچه و پس کوچه های خاکی و مردمان پایین شهر
بود ، نه فخر فروختن میدانست چیست و نه احساس برتری نسبت به کسی داشت .
او پیشینه ی افسردگی را از مادرش به ارث برده بود ولی هرچه بود کسی از ماجرا آگاه نبود لااقل در دوران حرفه ی هنری اش کمتر کسی از وجود مشکلات روحی روانی در او باخبر بود .
او بظاهر خوب بود ، ولی کسی از رنج هایش از درد های پنهان پشت سکوتش آگاه نبود . او هرگز آوازه خوان درباری نبود ، بلکه ذهنیت ساده و مختصری نسبت به مرز های شهرت و آوازه ی خوش خود داشت .
زیرا اهل ادعا نبود . اهل مهربانی و بخشش بود ، اهل سخاوت و منش خاص . منش و مرام مسلکی که برای خیلی از هنرمندان فرمایشی و یا مسئولان و نمایندگان غریب است . او همان کسی بود که دیگر نمیشود نظیرش را یافت مگر انگشت شمار افراد محبوبی و مردمی که اگر اسم بیاورم ممکن چند نفر جا بمانند و خب پس نام نمیبرم. ولی در مجموع کسانی مانند علی آقا کریمی، پرویز پرستویی ، عزت الله انتظامی، استاد شجریان، نرگس محمدی،گوهر دشتی ، و.... است . کسانی که دغدغه شان آسایش و حق ستانی و حمایت از مظلومان است . نسل جدید نیز چند موردی هستند ووریا غفوری ، مسعود شجاعی ، خب شاید برخی جا ماندند و تنها قصد رساندن لپ کلامم را داشتم . و بس .
او شاید هرگز ندانست که حتی نیم قرن بعد از خوبی هایش از سخاوت هایش از مردمی بودنش نقل خواهند نمود آنانی که سن شان حتی تقاضا نمیکند که در زمان حیات وی بدنیا آمده باشند . البته من شخصا دوازده روز پیش از فوت وی به دنیا آمدم .
مادرم میگفت که پس از انقلاب و در همان بهبوهه های درگیری و تظاهرات ها و اوج کنشهای اجتماعی و سیاسی در کشور ، روح پرور سکوت اختیار کرد ، او بی نهایت از اینکه چرا و به چه دلیل جوانان وطن به دست نیرو های هم وطن کشته و شکنجه و شهید شوند گله داشت . او هیچگونه بینش سیاسی و یا علایق و یا وابستگی به جبهه ی خاصی نداشت .
گویی که او نماینده ی کوچه پس کوچه هایی از پایین شهر بود که هنوز نمیدانست سیاست چیست ، و حتی ذهنیتی از مفهوم و ماهیت انقلاب نداشت . به چشمانش آن کشتارهای پیش از پیروزی انقلاب و رد دست های خونی بروی دیوارهای شهر ، تا ابد ادامه خواهد داشت .
او سردرگم شده بود . و متاسفانه گوشه گیر تر از آنی بود که همراهان غمخوار و دوستان مفیدی داشته باشد .
او دوستانی داشت که به او اصرار میکردند بهتر از در اوج درگیری ها از کشور خارج شود . و با آنان هجرت کند .
ولی اینجای محاسبات آنان اشتباه بود ، او دلنگران پسران و دختران محله شان بود که مبادا غروب که شد باز یکی از آنان به خانه باز نگردد و خبر مرگشان را صبح دم از همسایگان بشنود .
او حتی نمیدانست که آن جنگ و درگیری ها برای چیست، نه اینکه آگاه نباشد ، بلکه برایش قابل باور نبود بی آنکه دشمنی خارجی به ما حمله کرده باشد بخواهیم کشته و شهید و هزینه بدهیم ، او از شاه آزرده خاطر بود که پس چرا به آن جوانان کمک نمیکند تا به هدفشان برسند .
در حالیکه هدف آنان انقلاب و سرنگونی شاه بود .
گویی نمی خواست حقیقت را درک کند . دل نازک و روحی لطیف داشت . وقتی که به او گفتند آواز خواندن زن اشتباه است، به سادگی پذیرفت ، و متعجب شد که پس چرا تاکنون کسی به او گوشزد نکرده بود .
تا همان میزان بگویم که اطلاعات و خبرهای ضد و نقیضی از زندگی شخصی روح پرور موجود است . ولی همگی بر محبوبیت ، مردمی بودن ، سخاوتمندی های او ، دل نازکی و غمخوار ستم دیدگان بودنش حاکی است . و اینکه وی قدرت صدایی فرای خوانندگان مرسوم داشت .
اما چیزی که مستند و پر واضح است این نکته است که پس از انقلاب روح پرور عصیان کرده بود ، او را با یک سینی استیل که مانند ساز دایره و دف در دست نگه داشته بود و ریتم ضعیفی بر آن میگرفت یافتند که در شهر رشت وخیابان اصلی آن گوشه ای نشسته بود ، دیگر نه حجاب روسری سرش بود و نه از آن سکوت همیشگی و یا نگاه مضطرب خبری بود، او ریتم ساده ای میگرفت و چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد ، که الحق خوش می نشست به دل رهگذران . ولی او مشغول هنرنمایی نبود بلکه روح و روانش بود که شکسته شده بود و او تعادل رفتاری اش را تا میزان قابل توجهی از دست داده بود .
مادرم به عیادت آو در آسایشگاه روحی و روانی شفا در چهار راه حشمت شهر رشت میرفت . برایش سیگار میبرد . و از پزشکان شنیده بود تشخیص داده اند کمی از لحاظ مشکل اعصاب دچار تلاطم شده بوده و بزودی بهبودی خواهد یافت . مادر همچنین میگفت که در زمان عیادت آو حتی نسبت به پرسنل آسایشگاه سلامت بیشتری داشت و مشغول کمک به پرستاران بود . به نوعی میتوان گفت او تنها دچار شوک عصبی شده بود و نتوانسته بود با تغییرات ناگهانی کنار بیاید و سریعا بهبود یافت .
و او مدت کوتاهی را در آنجا بستری ماند . و با بهبودی کامل و بسیار خوب و سرزنده از آنجا مرخص شد ، وی به تهران بازگشت و محبوبیت خود را همیشه بین افراد کوچه بازار حفظ نمود ، او خودش از ثروتمندان از لحاظ اقتصادی نبود ولی هرچه داشت با فقرا تقسیم مینمود او به سر حد نهایت تعبیری از انسانیت و سخاوت بود . وی در سال ۱۳۶۶ خورشیدی و ۱۲ دیماه و زمانی که من تنها دوازده روز از زادروز و تولدم می گذشت بر اثر اصابت موشک عراق در تهران به منزل مسکونی اش از دنیا رفت و فوت نمود . او به عنوان شهید محسوب میشود .
بانو روح پرور ما را همان بس که میدانیم خودت در رفاه مالی نبودی و حاضر و داوطلب اجرای آواز به رایگان برای نیروهای هوایی ، برای بچه های پرورشگاه ، برای خانه سالمندان و معلولین شهر رشت میشدی . در تهران و لاله زار آنچنان محبوب و قابل احترام بودی که با اشاره ای کوچک میتوانستی برای جهیزیه دختران بد سرپرست پول کافی تهیه نمایی . شما هر آنچه را میخواستی برای گشایش گره از مشکلات دیگران بود ، نه دلی به دنیا بسته بودی و طمع مادیات داشتی . میدانیم که حتی همچون بانو سوسن زنده یاد ، تمام در آمد خودت را با پرسنل خدمات درون کافه های لاله زار تقسیم میکردی . روح بزرگی داشتی که نمی توانست جبر روزگار را تحمل کند . روانت شاد، روحت قرین رحمت ، و یادت گرامی .
اگر اسمی از شما در این مطلب آمد صرفا جهت یاد نمودن از خوبی های شما بود و بس .
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
بهزاد
پدرخوانده ی لاکانی با نبوغی بالا
پسری بود که پا به سن گذاشته بود ، بی نهایت مودب و عادی نشان میداد، نمیشد هیچ تفاوتی بین او و سایر هم سن و سالان و اهالی محله قائل شد. ولی آنان که میشناختند او را به وی میگفتند بهزاد دیوانه .
زیرا از درک حرفهایش عاجز بودند . او هر بار سمت زمین فوتبال در وسط محله ی لطف آباد رشت میرفت و از تنه ی بریده شده ی درختی قطور بعنوان سکو سخنرانی استفاده میکرد، او که می آمد همگان از ریز و درشت گرد او جمع میشدند، او یک تخته سیاه چوبی نیز داشت که همواره یکی دو تن از کودکان مشتاق زحمت ایفای نقش در قالب پایه های آن تخته تابلو را به گردن میگرفتند و آنرا نگاه میداشتند .
بهزاد شروع به سخنرانی میکرد، گویی حرفهایش سنگین تر و اعجاب انگیز تر از آنی بود که مردم کوچه بازار درک کنند ، او از اتفاقات و نو آوری های علمی سخن میگفت که از دیدگاهش به زودی میسر خواهد شد . خوب به یاد دارم که من کودکی هشت ساله بودم و بهزاد میدانست که اهل آن محله نیستم و از آنجایی که او را مسخره نمیکردم برایم احترام مختص یک میهمان را قائل بود . او میگفت که به زودی در ماشین حساب های جیبی خودمان میتوانیم تلفن ثابت داشته باشیم ، زیرا که خودش پس از انجام تحقیق و پژوهش و آزمون و خطا و خراب کردن چندین گوشی تلفن به این نتیجه رسیده که اگر بشود از امواج بیسیم پلیس یک موج خاص را در نظر گرفت و آنرا به خطوط مخابراتی وصل نمود و سپس محتوای درون بیسیم را با مهندسی معکوس و داشتن یک قسمت خاص از آن که مسولیت دریافت سیگنال و ارسال صدا در قالب کد های مخابراتی را دارد با یک قسمت از قطعات داخل گوشی های تلفن قدیمی که مخصوص دریافت کد مختص هر عدد است ترکیب نمود و آنها را فشرده کنار یکدیگر قرار داد موفق به ساخت تلفنی خواهیم بود که بدون داشتن سیم و یا گوشی تلفن رایج ، در قالب یک چیزی شبیه به ماشین حساب های جیبی در جیب حمل نمود و در هر شرایطی از آن استفاده نمود . سپس حاصل تلاشش که طی یک ماه اخیر صورت گرفته بود و در آن از قطعات تلفن سکه ای بغالی محله ، از بیسیم عملیاتی مامور آتش نشانی محله که در همسایگی شان خانه داشت ، و قسمتی از یک ماشین حساب مهندسی که بی شک برای پسر صاحب خانه شان بود و همگی در یک جعبه قرار داشت ، و چندین و چند باطری قلمی و سیم های بسیار همراهش بود رونمایی میکرد. سپس میپرسید که چه کسی شماره تلفنی را حفظ است که مربوط به منزل رئیس جمهور یا اساتید دانشگاهی و یا نمایندگان مجلس باشد ؟ طبیعتا کسی در ان جمع نبود که چنین شماره ای را بلد باشد ولی شماره ی تاکسی تلفنی محتشم را اکثرا می دانستند . زیرا در صد متری زمین فوتبال قرار داشت . او با توضیح به این امر خاص که وی اشتباها سیم مربوط به عدد هشت را به عدد هفت لحیم کرده و عدد هفت را متقابلا به دگمه ی هشت ، شروع به روشن کردن دستگاه میکرد، سپس شماره ی تلفن آژانس را میگرفت و فقط خودش میدانست که چه میکند، تلفن را بروی گوش خود میگرفت، ولی تلفنش شبیه به یک جعبه ی چوبی و شاید لانه ی مرغ عشق حسن آقا ، پرنده فروش محله بود زیرا بی شباهت با آن نبود و حتی چند پر پرنده نیز هنوز در درز چوب های آن مکعب مستطیل و سوراخ گرد ورودی لانه دیده میشد، آن لحظه کسی گوشی را بر میداشت یا نه نمیدانم، ولی او شروع به صحبت میکرد، و میگفت که یک ماشین میخواهد و شماره اشتراک تاکسی تلفنی ندارد، اما ادرس آنان زمین فوتبال است ، و پای یکی از کودکان پیچ خورده و نمیتواند راه برود . هر چه زودتر یک خودرو روانه کنید.
سپس قبل از آنکه تماس او قطع شود صدای اتصال و جرقه ها ی کوچک و بوی سوختگی سیم و دود مختصری بلند میشد و چیزی درون جعبه آتش میگرفت، و همه مشغول خاموش کردن و خنده بودند که تیمی متشکل از مامور آتش نشانی مال باخته که به دنبال بیسیم خود میگردد و حسن آقا پرنده فروش محله، و پیرمرد بقالی محله که تلفن سکه ای اش گم شده و چند تن دیگر از جمله پسر مهندس صاحب خانه شان که ماشین حسابش گم شده ، همگی در قالب دسته ارازل و اوباش تحصیل کرده و یا هجره دار ، سمت ما هجومی ناباورانه می آوردند. و خب غیر از من همگی میدانستند که باید فرار کنند . ولی من همانجا روی چمن های کوتاه زمین فوتبال می نشستم و به فکر فرو میرفتم که یعنی واقعا او لحظاتی پیش موفق شده به تاکسی تلفنی زنگ بزند ؟...
لحظاتی نگذشته بود که یک ماشین آتش نشانی آژیر کشان سر می سید و سراغ آن پسر بچه ای را میگرفت که پایش پیچ خورده و از درخواست کمک کرده .
خب چرا پس جای تاکسی تلفنی ماشین آتش نشانی آمد . گیریم پای کسی پیچ خورده باشد، آتش که نگرفته تا آتش نشانی بخواهد بیاید .
خلاصه با انبوهی از پرسش ها شب به خانه باز میگشتم .
سالها گذشت و ما بزرگ شدیم ،بهزاد روز به روز شکسته تر شد و آخرین بار او را در محله ی خواهر امام دیده بودم که یک جعبه ی انگور داشت و داخلش یک پرده نصب کرده بود و نور پروژکتور روی پرده ی نقره ای آن منعکس میشد و گویی سینمای زمان قدیم را در قالب یک کاردستی خلاق ساخته باشد . او دیر وقت و به زمان تاریکی شب می آمد تا بلکه تصاویر در تاریکی بهتر دیده شود . او از آمدن یک تکنولوژی سخن میگفت که میشود شبکه های جهانی و ماهواره ای را بدون دیش و بشقاب و آل آن بی و گیرنده و رسیور و سبم و کابل ، در گوشی های موبایل همراه تماشا کرد . آن زمان هنوز هیج گوشی موبایلی اینترنت نداشت .
اکنون سالها گذشته، و کاش میشد نظرش را پیرامون تکنولوژی بعدی و گمانه زنی اش را دانست .
او دیگر حین آند و رفت در شهر بی دلیل به همه سلام میگفت و میخندید و عرض ارادت میکرد، معلوم بود برایش فرقی ندارد که آیا او را می شناسند و یا نه، بلکه قصد دارد به تک تک رهگذران سلامی گفته باشد ، و سپس تعداد سلام هایی که پیشقدم شده بود را ضربدر تعداد ثواب برده شده بابت سلام گفتن در روایات میکرد و سپس کمی ذوق کرده و با کوله باری پر از ثواب های رایگان و ساده و حاصل سلام گفتن به دیگران، سمت محله ی خود در تاریکی شب پیش میرفت.
آقا بهزاد هرجایی هستی سالم ، شاد و پویا باشی . هرگز کسی رو در رویت نمیگفت ولی همگان آگاه بودیم که تو بیش از ظرفیت و سن و سال و جایگاهت عالم و با نبوغ و خلاق و پیشرو هستی . شما جبر خورده ی ایام بودی که با آنکه اسباب بزرگان را در سر داشتی ولی بساط تکیه زدن در جای بزرگان برایت فراهم نبود . همه چیز محتاج علم ، و علم محتاج ادب بود . و شما هر دو را در سر حد کمال در چنته داشتی . خوشبختی چیزی جز این نیست . زنده باشی و مانا .
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
مصطفی دیوانه
مصطفی پادگان تهران ، فوت ۱۳۶۱
شغل : باجگیری ، و هرجور پول زور
تحصیلات : نامعلوم
منش : لات
مذهب : اسلام ، شیعه ۱۲ امامی و خادم امام حسین ع.
از باج گیری تا توبه . از چمدان پول ، تا به بی لباسی. همه و همه راجع به مصطفی دیوانه .
او سال ۶۰ یا ۶۱ فوت شد . وی در سال های اواخر زندگی اش در یکی از محلات تهران، بزرگترین هیات عزاداری امام حسین ع را دایر و راه اندازی نمود . یک به یک هلالیت گرفت ، مکه رفت ، و حتی سرمایه اش را برای ازدواج جوانان اختصاص داد .
نحوه توبه مصطفی پادگان گنده لات معروف تهران ملقب به مصطفی دیوونه
در قدیم هرمحله تهران قُرُق یک لات بود.مثلا یک قسمت با طیب بود یک قسمت هم با مصطفی پادگان یا مصطفی دیوونه. البته به این دلیل بهش دیوونه میگفتند چون دیوونه #اهل_بیت بود ولی بهرحال یک لات بود.لات های قدیم یک مرام ها و جوانمردیهایی هم داشتند. یک شب جمعه ای مصطفی پادگان بهمراه نوچه هاش به شمال تهران (باغهای فرحزاد آن زمان)برای عیاشی وخوشگدرانی میروند.اتفاقاً آسید مهدی قوام هم برای هوا خوری آنجا بود.کسی آمد وبه مصطفی خبر داد که آسید مهدی قوام هم آنطرف باغ است،بزن وبکوبتون رو کمتر کنید مصطفی رو به آن شخص گفت:ما نوکر بچه های فاطمه زهرا هستیم!رفت پیش سید مهدی،صورتش رو بوسید و گفت ما نوکر شماهم هستیم!
آسید مهدی گفت مصطفی! ما امشب اومدیم لات بشیم! مرام لوطی گری ولاتی، اولین قانونش چیه؟
مصطفی گفت:حاج آقا اولین قانونش قانون حق نمک. اگه نمک کسی رو خوردی نمکدون نشکن.سید مهدی گفت ؛
حرفش رو فقط میزنی یا عمل هم میکنی؟
مصطفی ساکت شد و چیزی نگفت.
مصطفی! مثل اینکه فقط حرفش رو میزنی چقدر نمک خدا رو خوردی و نمکدون شکستی!
مصطفی همون جا و همون وقت به دست آسید مهدی قوام عوض شد. بعد از آن قضیه تمام دارایی و ثروت خود رو تبدیل به پول نقد کرد و در چمدانی گذاشت و راهی قم شد رفت خدمت آیت الله بروجردی (رحمت الله علیه)
وقتی وارد منزل ایشان شد نزدیک ظهر بود دفتر دار آقای بروجردی در ایوان ایستاده بود در حالیکه مصطفی وارد حیاط شد.رو به دفتر گفت میخواهم آقای بروجردی رو ببینم.
دفتر دار گفت آقا، پیرمردی هستند و الان هم نزدیک ظهر.ایشان اذیت میشوند برو وقت دیگری بیا. مصطفی که تازه اول راه عوض شدن بود،درجواب گفت:
برو کنار! غلط نکن
دفتر دار که ترسیده بود خدمت آیت الله رسید و گفت حاج آقا شخصی آمده که چاره ای نیست جز دیدنش همین حالا و گرنه زندگی مان را بهم میریزد. آقای بروجردی گفت مانعی ندارد بیایید داخل. .ما را برای چنین وقت هایی گذاشتند. مصطفی داخل شد چمدانش رو گذاشت جلوی آقا و دو زانو نشست. به آقای بروجردی گفت: حاج عمو! حالت خوبه؟ ایشان در جواب گفتند ممنون خدا را شکر.مصطفی ادامه داد: حاج اقا من تمام دارایی ام رو تبدیل به پول درشت کرده و در این چمدان ریختم.
همه این پول نجس. باج گرفتم از مردم از شیره کش خونه ها از قمار خونه و…
کت و شلواری که به تن دارم هم نجس هست.حاج اقا! اومدم پیش شما تا ببینم باید چکار کنم؟ اگه دو روز دیگه مُردم چطوری تو چشمهای امام حسین (ع) نگاه کنم؟ شما بگید من چه کار کنم؟
اقای بروجردی فرمودند:چمدونت رو بگذار اینجا. کت و شلوارت رو هم در بیار و برو مگه نمیگی همه اینها نجس؟ همه رو بگذار و برو!
مصطفی کت و شلوار رو از تنش درآورد و با لباس زیر خواست برود (خوش بحال آنهاییکه مرد هستند. وقتی در دین وارد میشوند مردانه می آیند و جو آنها را عوض نمی کند)
به دم در که رسید صورت آقای بروجردی از اشک خیس شد. رو به او گفت:جوون برگرد! تازه زیبا شدی. الان دیدنی شدی. «التائب حبیب الله» حالا رفیق خدا شدی برگرد اینجا.
کت و شلوارت رو بردار بپوش (نائب امام زمان بود،اختیاراتی داشت،ولی فقیه زمان بود)
آقای بروجردی پنج هزارتومن پنجاه سال پیش رو که پول زیادی بود، از پول دیگری به او داد و گفت این رو خرج زندگی ات کن
الان پاک شدی از این به بعد هم پاک زندگی کن
دیگه هیاتی شده بود.یکی از هیات های خوب در جنوب تهران، بسیاری از سران و بزرگان شهدای جنگ از هیات مصطفی دیوونه بودند
او تا سال ۶۰ یا ۶۱ زنده بود.عالم بزرگواری که این حکایت رو تعریف کرده و من از زبان ایشان نقل قول میکنم او را میشناخت و همسایه ایشان بود. ایشان در ادامه نقل می کنند شب جمعه ای بود به خانه امدم. همسرم گفت از خانه حاج مصطفی زنگ زدند که حال ایشان وخیم و روبه قبله است. اگر میخواهید ایشان را ببینید بیایید.آن شب چون چند مجلس دیگر داشتم نرفتم و فردا ایشان فوت کرد.برای عرض تسلیت خدمت همسر مصطفی رفتم.
همسر مصطفی گفت:حاج اقا خیلی پاک زندگی کردند. مصطفی طوری شده بود تمام نماز وروزه های قضا شده گذشته اش رو بجا آورد.همه بدهی و قرض خود رو ادا کرد. تا جایی که می دانست اگر ظلمی به کسی کرده بود حلایت طلبید. این اواخر پنج میلیون سرمایه داشت که در صندوق قرض الحسنه ای گذاشت و وصیت کرد برای جوانهایی ک قصد ازدواج دارند استفاد شود.
حاج آقا مصطفی! تاشب جمعه با ما حرف میزد حدود یازده شب دیگر حرفی نزد و سکوت کرد حدود ساعت یک بود که شروع به صحبت کردن با امام حسین کرد.
گفت: یا ابا عبدالله! از آن زمانی که من با شما آشتی کردم صاف و صادق آمدم خدمت شما.دیگه دنبال کار خلاف نرفتم.لحظات آخر عمر من هست و کار من بدست شماست این صحبت ها ادامه داشت تا سرش رو روی زمین گذاشت.دقایقی بعد سرش رو بلند کرد شروع کرد به سلام دادن به ابا عبدالله و دوباره سرش رو روی زمین گذاشت و از دنیا رفت.(ظاهراً امام حسین(ع) را دید ،سلام کرد واز دنیا رفت)
فیلمهایی درباره مصطفی دادگان – این فیلمها بعداز صحبت با دکتر محمد دادگان از طرف ایشان و به تایید ایشان به دستمان رسیده است. دکتر دادگان حتی به ما گفتند که وقتی حجت الاسلام عالی اسم ایشان را نیاوردند که دکتر دادگان از گذشته پدر ناراحت نشوند به حجت الاسلام عالی یاد اور شدند که این کار مشکلی ندارد و من به پدر خودم که یک تواب بوده و نوکر امام حسین شده است افتخار میکنم
روایت حجت الاسلام عالی از مصطفی دادگان بود که خواندید .
( نکته ، بنده به هیچ وجه درستی ، غلطی ، و اصولی بودن و یا غیر اصولی بودن و حقانیت اشخاص زمینی و مرید بودن و مقلد بودن و یا هیات های مذهبی را نه تبلیغ کرده و نه تایید و نه تکذیب میکنم ، بلکه تنها عین روایت را نقل قول کردم. لطفا برچسب خاصی نزنید به بنده. نقل بی دخل و تصرف روایت، دخلی به تایید و یا تکذیب خط فکری افراد درون روایت ندارد . ولی دسترسی به دکتر دادکان ندارم ، وگرنه پرسش های کلیدی بسیاری وجود دارد پیرامون جملات درون پرانتزی که در وسط متن روایت از جانب ایشان گفته شده ، و از جانب دیگر چمدان چه شد ؟ (مزاح) و همچنین پنج هزار تومن آن دوران را از شیوه ی هلال و پاک چگونه ظرف دو سال کردند پنج میلیون ؟ بی شک مغز متفکر و اقتصاد دان بزرگی بود یا که بیزینس را به سر حد کمال بلد بود که توانست پنج هزار تومان را تبدیل به پنج میلیون کند در سال های ۱۳۶۰ . عجیبا... غریبا . خب البته پاسخ درون متن نهفته . زیرا اشاره شد که ایشان خادم و نوکر اقا امام حسین بودند و یکی از هیات های بزرگ عزاداری در جنوب تهران را داشتند . خب ما نیز ته کوچه همسایه ای داشتیم در محله ی آمین الضرب ، انتهای بن بست ، خانواده ای که درون زمین بایر و مخروبه ی بزرگی ساکن شده بودند و هیچ دیواری بعنوان اتاق و یا منزل و ساختمان بنا وجود نداشت ، آنها خیلی ساده میگرفتند زندگی را ، چادر برزنتی بزرگی بر پا کرده بودند که نیروهای امدادی ایتالیایی در زلزله رودبار به آوارگان داده بودند . اما آنان ساکن رشت بودند . ولی خب واقعا شرایط آنان در حالت معمول فرقی با زلزله زدگان و آوارگان و مصیبت دیدگان نداشت ، آن چادر نیز در سال ۱۳۶۹ توسط ما به آنان داده شده بود . آنان تعدادشان خارج از شمارش بود . هرگز نتوانستم تعداد آنان را سرشماری کنم ، چون پدرشان پیش از ازدواج با مادرشان دو ازدواج قبلی داشت و از هر ازدواج چندین فرزند پسر دختر ، و همچنین مادرشان یکبار پیش از آن ازدواجی داشت که چندین فرزند از آن ازدواج حاصل شده بود . خب در کل هر یک از آن همسران قبلی که زمانی با پدر و مادرشان ازدواج کرده بودند خودشان ازدواج هایی داشتند و فرزندانی حاصل از آن ازدواج . خلاصه لپ کلام خودشان نیز نمیدانستند چند تا هستند . ولی برای ما فقط تعدادی انگشت شمار ملاک بودند ، زیرا پای ثابت آن کوچه بودند . سه خواهر اصلی ، و پنج برادر اصلی را میشناختیم. برادر شما سه ، می آمد و گردن کج میکرد ، پدر میپرسید چیه؟
شماره ۳ با لحن افسرده ای میگفت: اینجا هم اخراج کردن منو . همش تقصیر شماست. شما گفتی به من زرنگ باش. دست اوستا مکانیک رو نگاه کن تا یاد بگیری، نزار اون بهت یاد بده، خودت زودتر کنجکاو و زیرک باش، کار رو بدزد از اوستا . فوت و فن رو یاد بگیر .
پدر : خب مگه بد گفتم . ؟..
شماره ۳؛ پس چرا اخراجم کرد ؟
پدر : مگه چه کردی؟
شماره ۳ : هیچی ، جعبه آچار باکس رو دزدیدم .
پدر میخندید، و میگفت خب میخوای دوباره سفارش کنم برگردی خیاطی و اونجا کار کنی ؟
شماره ۳: نه ، یه کار بهتر . کاری که خوب باشه . سخت باشه . مردانه باشه .
پدر همان روز دفترچه اعزام را میگرفت و تمام هزینه ها را میداد و هربار برایش پول پست میکرد و جالب آنکه همه نفرین و ناله میکردند که چرا آقای صیقلانی پسر ارشد ما را روانه سربازی کرده.
پسر شماره ۴ میدوید درون کوچه و یک تبر داشت و میخواست خواهر شماره دو را تکه تکه کند . کسی زورش نمیرسید به او ، بی تعارف به گمانم حتی پدر نیز از لحاظ نیروی جوانی و کله خرابی نمی توانست از پسش بر بیاد . ولی شانس آنجایی بود که احترام عجیبی برای پدرم قائل بودند . پدر می آمد و بی آنکه حرفی بزند یک نگاه تلخ و خیره به پسر شماره ۳ می انداخت و سرش را به حالت تاسف تکان میداد و او تبر را می انداخت و سرش را با حالت شرمندگی و ندامت پایین می انداخت و میرفت. شب نیز می آمد و پدر او را میبرد بیرون ، نمیدانم چه میشد، چه میگفت، که یکهو عوض میشد، شروع میکرد به درس خواندن آن هم شبانه ، و میرفت سر کار . یک پسر کوچک هم داشتند که خیلی از من بزرگتر بود . او نقش نخودی را داشت . تمام کارهای سخت برای او بود . تمام فحش ها و ترور شخصیت ها برای او بود . بیچاره همیشه آب بینی اش پایین بود ، و او معصوم تربن و مظلوم ترین نقش خانواده را داشت ، قد بسیار بسیار کوتاهی داشت ، و همیشه بغض گلویش را گروگان گرفته بود، تا لب باز میکرد میخواست درد دل کند و میگفت که چرا کسی به او احترام نمیگذارد . خلاصه لپ کلام، یکی جهیزیه، یکی زن میخواست ببره، اون یکی پا به ماه بود. و تا به خودم اومدم فهمیدم شدم یکی از اونها، شاید بلعکس، یعنی مث خانواده عزیز و مهم، خب حالا ربطش به مصطفی دیوانه چیه؟
چون منکراتی هست، مخفف و گزیده میگم، خودتون تصویرسازی کنید، متوجه میشید چرا بزرگترین هیات عاشقان حسین شهر من، ریتم زیگزاگ پیشروی میکنند و چشماشون خون افتاده و از لیوان های شیر صلواتی متواری میشن، و یک سیگار رو دست جمعی میکشن، و......
پسر کوچیکه که نخودی بود تا هجده سالگی بارها خودکشی کرده بود و پدر لحظه ی آخر او را نجات داده بود ,، پدربزرگ پزشک تجربی بود، اما تحصیلات نداشت، ولی همیشه سورنگ دستش بود، سر از کفتر لانه ، سر از پشت تیرچراغ برق، سر از کنار رودخانه، و هرجایی کهانتظار نداشتی در میاورد، و چرت پشت چرت، خلسع ، نعشه، خسته از مورفین و دود. پسر دیگری بود که بامرام ، ولی بی دوام. ایشان در قسمت پخش و توزیع مسکن های سنتی و شش نخودی بودند، سه گرمی، و شش نخودی ، اصل از مرز گذشته، هیچ قاطی نداشت. خوب توی نعلبکی حل میشد، و اینکه همیشه تعدادی هم بودند که مقطعی بودند و میرفتند و ظاهرا برادر و خواهران ناتنی بودند . تمام طول سال را آنها کیسه های کشمش، دیگ های بزرگ و لوله مسی، سپس تقطیر، و کیسه های نایلونی یا بطری های پلمپ. و مست های یک شهر.
پسر کوچیکه که نخودی بود تا هجده سالگی بارها خودکشی کرده بود و پدر لحظه ی آخر او را نجات داده بود ,، پدربزرگ پزشک تجربی بود، اما تحصیلات نداشت، ولی همیشه سورنگ دستش بود، سر از کفتر لانه ، سر از پشت تیرچراغ برق، سر از کنار رودخانه، و هرجایی کهانتظار نداشتی در میاورد، و چرت پشت چرت، خلسع ، نعشه، خسته از مورفین و دود. پسر دیگری بود که بامرام ، ولی بی دوام. ایشان در قسمت پخش و توزیع مسکن های سنتی و شش نخودی بودند، سه گرمی، و شش نخودی ، اصل از مرز گذشته، هیچ قاطی نداشت. خوب توی نعلبکی حل میشد، و اینکه همیشه تعدادی هم بودند که مقطعی بودند و میرفتند و ظاهرا برادر و خواهران ناتنی بودند . تمام طول سال را آنها کیسه های کشمش، دیگ های بزرگ و لوله مسی، سپس تقطیر، و کیسه های نایلونی یا بطری های پلمپ. و مست های یک شهر.
ولی ماه محرم که میشد، درون همان دیگ ها و شعله آتش اش نذری ، بزرگترین هیات عزاداری شهر. و چندین الم ، و صدها صدها زنجیرزن ، الم دار، سایترام زن، سنج زن، دمام زن، سینه زن. و شیپور و توقه، و دسته های کارناوال سیاه پوشان .
شین براری . )
در پایان یک نکته مبهم مانده
آیا اینان که همه از خوبان عالمند ، هریک نخبه ، فرزانه و غمخوار آدمند، پس چرا به چشمان ما ، آنان دیوانه اند ؟
آیا دیوانه آن کسی ست که قلبش برای جوانان وطن میتپید و ترجیح داد بماند بلکه کمکی کرده باشد و تن به هجرت نداد ، آیا دیوانه آنی است که از عشق مادرش شبانه پای پیاده در بوران و هوای بد تن به رفتن سوی روستایی با چندین و چند کیلومتر فاصله داد ، یا آنکس که پیشرو تر و نابغه تر از ما بود ، شاید هم دیوانه آن کسی است که هنرمند بود و تمام زندگیش را صرف هنر کرده بود و زخم دشنه ی خیانت و از دست دادن کودکش و زندگی اش از روال معمول برون گشته بود . یا که شاید صمصامی که همگان او را به نیکی میشناسند دیوانه است . نه . به گمانم آنان همه خوبانند ، و ما سایرین دیوانه ایم. زیرا هر چه خوبی ست، هرچه پاکی ست ، هر چه نیکی ست را نزد آنان به وفور میتوان یافت ، ولی ما هرکدام تنها انگشت شمار نیکی هایی محض خالی نبودن عریضه کرده ایم تا بتوان به وقت نیاز به آنان تکیه زد و مدعی بود که ما نیز از خوبان عالمیم.
شما چطور؟ شما نیز در شهر خود فرزانگان دیوانه نما دارید؟
اگر سراغ دارید میتوانید برایم بنویسید و کمی هم شرح مختصر از وی بدهید ، در حد اسم ، و لقب ، و سن و سال و مشاهدات خود از وی، تا او را به لیست انجمن فرزانگان دیوانه نما اضافه کنم .
شاید این تنها اثری باشد که نامشان را ثبت و یادشان را زنده نگاه خواهد داشت . پس کمترین کاری که میتوان کرد برای ثبت حضورشان در این سرزمین مادری و یادگار وجودشان در صحنه گیتی هستی، این است که آنان را به انجمن بیافزاییم .
چون نداریم با خلایق الفتی
خلق پندارد که ما دیوانه ایم .
از کیمیا بنا بابت متن مطلب مرحوم صمصام سپاسگذارم .
شین براری . )
در پایان یک نکته مبهم مانده
آیا اینان که همه از خوبان عالمند ، هریک نخبه ، فرزانه و غمخوار آدمند، پس چرا به چشمان ما ، آنان دیوانه اند ؟
آیا دیوانه آن کسی ست که قلبش برای جوانان وطن میتپید و ترجیح داد بماند بلکه کمکی کرده باشد و تن به هجرت نداد ، آیا دیوانه آنی است که از عشق مادرش شبانه پای پیاده در بوران و هوای بد تن به رفتن سوی روستایی با چندین و چند کیلومتر فاصله داد ، یا آنکس که پیشرو تر و نابغه تر از ما بود ، شاید هم دیوانه آن کسی است که هنرمند بود و تمام زندگیش را صرف هنر کرده بود و زخم دشنه ی خیانت و از دست دادن کودکش و زندگی اش از روال معمول برون گشته بود . یا که شاید صمصامی که همگان او را به نیکی میشناسند دیوانه است . نه . به گمانم آنان همه خوبانند ، و ما سایرین دیوانه ایم. زیرا هر چه خوبی ست، هرچه پاکی ست ، هر چه نیکی ست را نزد آنان به وفور میتوان یافت ، ولی ما هرکدام تنها انگشت شمار نیکی هایی محض خالی نبودن عریضه کرده ایم تا بتوان به وقت نیاز به آنان تکیه زد و مدعی بود که ما نیز از خوبان عالمیم.
شما چطور؟ شما نیز در شهر خود فرزانگان دیوانه نما دارید؟
اگر سراغ دارید میتوانید برایم بنویسید و کمی هم شرح مختصر از وی بدهید ، در حد اسم ، و لقب ، و سن و سال و مشاهدات خود از وی، تا او را به لیست انجمن فرزانگان دیوانه نما اضافه کنم .
شاید این تنها اثری باشد که نامشان را ثبت و یادشان را زنده نگاه خواهد داشت . پس کمترین کاری که میتوان کرد برای ثبت حضورشان در این سرزمین مادری و یادگار وجودشان در صحنه گیتی هستی، این است که آنان را به انجمن بیافزاییم .
چون نداریم با خلایق الفتی
خلق پندارد که ما دیوانه ایم .
از کیمیا بنا بابت متن مطلب مرحوم صمصام سپاسگذارم .
22/05/07